.
.
.
ساحت عشق به من می آموخت
که دل و عقل چه نبردی دارند
لحظه ای نیست که عقل
نشود چیره بر این نازک نام
لیک وندر آن لحظه ی آخر می سپردند همه گوش به عقل
و صدای دلم از خاکستر درد می نالید
ناگهان دیدم من
که چه ها کرد دل من با خنجر عقل
دل من هیچ طرفدار نداشت
تیغ برنده ی احساسم
آن چنانی به سرم رفت فرو
که دگر هیچ نماند
و غرورم انگار
با همه ی آن قدرت
رفت که رفت
دل من با چه هیاهو می کرد؟
نه صدای تشویق
نه نوای مهری
.
.
.
این چه پیغامی بود که بلرزاند دلم
هر چه فخر و شهرت
از آن برد که داشت
هاتف گم نامم
برد که برد!
وبلاگ خیلی خوبی داری در صورت تمایل به تبادل لینک منو خبر کن
آقای علی کرمی
متأسفانه مجبور شدم نظرتون رو پاک کنم
من اصلاً به وبلاگ شما سر نزدم که بخوام نظر بدم
مطمئناً اشتباه شده
.
.
.
اگر همین جا فقط شماره رو به عنوان نظر ارسال کنید هم کافیه
ای دل اندر بند زلفش از پریشانی منال
مرغ زیرک چون به دام افتد تحمل بایدش
هر چقدر هم بیشتر تحمل می کنی پریشانیش رو بیشتر می بینی دامش رو وسیع تر میکنه
ناله ای در کار نیست. یعنی دیگه در کار نیست. همه ی این ها متعلق به گذشته هاست.
.
.
.
ممنون
چه قشنگه که می مونی شکایت کنی یا تحسین!
برد که برد!
نیست که ...
نه! برد که برد!
و غرورم انگار...رفت! که رفت!
:) :(
این شعر رو توی بدترین لحظات عمرم نوشتم
یادآوری خاطرات تلخ خیلی سخته:(
به هر حال خدا رو شکر می کنم که تلخ ترین اون ها به تلخی روزگار خیلی از افراد نیست :\
بگذار من بیشتر از این که به مفهوم شعرت بپردازم از فرمش حرف بزنم.
خب مگر شعر چیست؟ همینی که نوشتی شعر است. قشنگ هم هست. فقط بعضی جاها وزن را از دست داده که با بیشتر شعر گفتن می توان آن را هم درست کرد.
مثلن تا سطر چهارم خیلی خوب است. ولی از آن به بعد در جاهایی دجار سکته می شود و به اصطلاح خواندن را سخت میکند و از آهنگ موزون می اندازد.
مثلن به نظر من
که چه ها کرد دل من با خنجر عقل زیباتر می شد اگر اینگونه می شکست
که چه ها کرد دلم با خنجر
خنجر عقل
یا این چه پیغامی بود که بلرزاند دلم
با این عوض می شد
چه پیامی بود که لرزاند دلم
میدانی شعر بیان اندیشه و احساس است در قالبی موزون و فشرده
خیلی از کلمات این شعر را میتوانید حذف کنید بدون این که به آن لطمه بخورد.
بهرحال تا میتوانی بگو. خودش درست میشود.
نوشته هایی رو که دوستشون دارم؛ زیاد با اندیشه نمی گم و فقط احساسم بهم الهام می کنه یعنی واقعا الهام می کنه چاخان یا فیگور نیست حتی تا جایی که وقتی دست از نوشتن برمی دارم و یک بار دیگه مرورشون می کنم خودم تعجب می کنم که واقعا احساس درونی من راجع به این حادثه چنین چیزی بوده! و به این جا می رسم که گاهی حتی با خودم هم روراست نیستم!
به هر حال اگه جاهایی ناموزونه به خاطر همینه که اندیشه رو رها می کنم و فقط می نویسم... سعی می کنم بیشتر دقت کنم
ممنون از راهنماییتون :)
و صدای دلم از خاکستر درد می نالید
شعر از خودته؟ خیلی خوب بود
دل من هیچ طرفدار نداشت...
چیزهایی که اسم شاعرش رو پایینش نمی یارم خودم نوشتم!
مرسی چشمات خوب می بینه D: