لابه لایِ لای لایِ دل

و ندا آمد لب بسته بپوی "سپهری"

لابه لایِ لای لایِ دل

و ندا آمد لب بسته بپوی "سپهری"

سپندارمزگان

برای مه شب عزیزم:

می نویسم در این دیر خراب آباد

که راهی نیست، جز تنگی اوقات!

شهر بی سامان

] هرچند زاد من باشد-

چنگی می زند بر دل

چونان لحظه هایش لحظه ی دوری ز یار خویش

باز هم چشمم به ره تا که باز آیی

روز دیگر آه

نه نشاید این، هفته ای ماه دگر شاید

خواهی آمد، خوب می دانم...

 

باز هم برای دوست گلم:

ترک دیر خود نکردم من

غربت شهری دگر هرگز ندیدم من

آشنایانم کوله ای بر دوش

برده اند از یاد جای جای شهر این خاموش 

 

برای همه: امروز مبارک