لابه لایِ لای لایِ دل

و ندا آمد لب بسته بپوی "سپهری"

لابه لایِ لای لایِ دل

و ندا آمد لب بسته بپوی "سپهری"

غرور

سال ها پیش از این به من گفتی

که"مرا هیچ دوست می داری؟"

گونه ام گرم شد ز سرخی شرم

شاد و سرمست گفتمت "آری"

 

باز دیروز جهد می کردی

که ز عهد قدیم یاد آرم

سرد و بی اعتنا به تو گفتم

که دگر دوستت نمی دارم

 

ذره های تنم فغان کردند

که خدا را دروغ می گوید

جز تو نامی ز کس نمی آرد

جز تو کامی ز کس نمی جوید

 

تا گلویم رسید فریادی

کاین سخن در شمار باور نیست

جز تو دانند عالمی که مرا

در دل و جان هوای دیگر نیست

 

لیک آرام ماندم و خموش

ناله ها را شکسته در دل تنگ

تا طپش های دل نهان ماند

سینه ی خسته را فشرده به چنگ

 

در نگاهم شکفته بود این راز

که "نگاهم کی ز مهر تو خالی بود؟"

لیک تا پوشم از تو دیده ی من

بر گل رنگ رنگ قالی بود

 

دوستت دارم و نمی گویم

تا غرورم کشد به بیماری

زانکه می دانم این حقیقت را

که دگر دوستم... نمی داری... 

 

فکر کنم از سیمین بهبهانی باشه  

 

پی نوشت: غرور رنگیه که تموم احساسات آدم رو بی رنگ می کنه، تا جایی که حسش، درونش گم می شه!