سال ها پیش از این به من گفتی
که"مرا هیچ دوست می داری؟"
گونه ام گرم شد ز سرخی شرم
شاد و سرمست گفتمت "آری"
باز دیروز جهد می کردی
که ز عهد قدیم یاد آرم
سرد و بی اعتنا به تو گفتم
که دگر دوستت نمی دارم
ذره های تنم فغان کردند
که خدا را دروغ می گوید
جز تو نامی ز کس نمی آرد
جز تو کامی ز کس نمی جوید
تا گلویم رسید فریادی
کاین سخن در شمار باور نیست
جز تو دانند عالمی که مرا
در دل و جان هوای دیگر نیست
لیک آرام ماندم و خموش
ناله ها را شکسته در دل تنگ
تا طپش های دل نهان ماند
سینه ی خسته را فشرده به چنگ
در نگاهم شکفته بود این راز
که "نگاهم کی ز مهر تو خالی بود؟"
لیک تا پوشم از تو دیده ی من
بر گل رنگ رنگ قالی بود
دوستت دارم و نمی گویم
تا غرورم کشد به بیماری
زانکه می دانم این حقیقت را
که دگر دوستم... نمی داری...
فکر کنم از سیمین بهبهانی باشه
پی نوشت: غرور رنگیه که تموم احساسات آدم رو بی رنگ می کنه، تا جایی که حسش، درونش گم می شه!