این منم، من تارک دنیای ویرانی
من، اسیر خامه ی این شهر سیمانی
بی نهایت دردها مانده است و راهی نیست جز:
لب فرو بستن، به حال خود رها کردن
درد مانده است و نمانده هیچ درمانی
تا زبان را حق بگردانی
ناحقان تیری ز جور خود
در گلویت باز می رانندو
حرف تو نا آمده سرکوب می ماند
و همیشه تنها میمانی.............
بعدا نظرت عوض میشه
غم مخور!
و این دل صبورم به غم زمانه خندید