لابه لایِ لای لایِ دل

و ندا آمد لب بسته بپوی "سپهری"

لابه لایِ لای لایِ دل

و ندا آمد لب بسته بپوی "سپهری"

پرویز شناسی ۱

می خواهم بگویم پرویز کیست و چرا باید جمله اش را بخوانید زیر لابه لای لای لای دل! (همچین می گویم می خواهم بگویم کیست که اگر کسی نداند فکر می کند چند سالی را با این آقا رفیق و همزاد بوده ام و مثل فروغ دل پری از خاطراتش و شناختش دارم!) به هر حال قصه ی آشنا شدن من با آقای شاپور وقتی بود که کتاب "اولین تپش های عاشقانه ی قلبم" فرخزاد را از خیابان آمادگاه, روبه روی هتل عباسی, طبقه ی پایین کتابخانه ی"بیققققق" (نگفتم که خدایی نکرده تبلیغ نشود) تهیه کردم و صفحه های اول را که باز کردم دیدم به جای عکس آقایان خمینی و خامنه ای که آن روزها اول کتاب می گذاشتند, عکس زنی را با پسر و شوهرش نشان می دهد که این دو عاشقانه سرشان را چسبانده اند به هم و به دوربین خیره شده اند, چراکه عکس های قدیمی ست و اگر جدید بود عمرا به دوربین خیره می شدند, بلکه پیشانی هاشان را می چسباندند به هم و به چشم های یک دیگر آن چنان زل می زدند که فکر می کنی هیچ کس قادر به جداسازی این دوشی ء به هم چسبیده نمی باشد! به هر حال خواندم و خواندم و با نامه های اولی حسابی کیف کردم که این دو کیف می کردند و عاشق یکی از جمله هایش هم شدم: "دعا کن من قبول شوم. مطمئنم اگر تو دعا کنی حتما قبول خواهم شد. ببین هر شب وقتی می خواهی بخوابی بگو ای خدای بزرگ مرا به فروغ فروغ را به من و بازهم فروغ را به نمره ی ۲۰ (یا ۱۸ یا ۱۶ و بالاخره به هفت هم راضی هستم) در امتحان شیمی برسان "و چه قدر دلمان می خواست در همان دوران طفولیت و هنگام درس و مدرسه ما هم عاشق بشویم و در یکی از همین نامه های عاشقانه مان این جمله را هم نثار آقای خوشبخت بکنیم. مدرسه تمام شد و عاشق نشدیم که حالا چشم امیدمان به همین دوران دانشجویی ست, که اگر باز هم تمام شود و عاشق نشویم باید یک گوری برای خودمان بکنیم و دراز به دراز خودمان را با امیدمان حواله گور کنیم و به خاک بسپاریم.  

خلاصه با نامه های میانی زندگی زناشویی را و سختی هایش را دیدم و با نامه های پایانی تازه به کنه تلاطم های روحی و روانی این خانم فروغ خانم پی بردم و حس هم ذات پنداری عجیبی با وی بهمان دست داد که تا الآن هم همراهمان هست. انگار شد معرفی فروغ به جای معرفی پرویز! خب باید این ها را می گفتم که ابتدای آشناییمان را بدانید و بدانید که ما هم با هر جمله عاشقانه ای که فروغ نثار پرویز می کرد عاشق و شیدا می گشتیم...! خلاصه بماند که این آخری ها از بدی های شاپور تا دلش می خواست می گفت و آخرش هم می نوشت که: پرویز من بد بودم, تو خوب بودی و برای همین حالا روزگارمان به گند کشیده شده است.  

حالا این قسمت اول بماند قول می دهم در پست بعدی پرویز شناسی واقعی باشد و نه فروغ شناسی ;) 


 

راستی یک اتفاق عجیب الآن که انتشار را کلیک کردم دیدم اعداد جدیدترین نظراتم به ۶۶۸ رسیده است و حسابی کف کردم که چه انسانی این قدر خیر بوده است و شاید حواس پرت وقتی وارد جدید ترین نظرات شدم از اواین نظر تا آخرین نظراتی را که داشتم برایم آورد, همه ی نظراتی که شماها یک روزی برایم داده بودید!!!!!!!! یعنی چه؟ کسی می داند؟!!!!

نظرات 3 + ارسال نظر
شابلوط یکشنبه 25 مرداد 1388 ساعت 03:08 ب.ظ

آخیییی :((
ببین من تا جایی که اطلاع داشتم فروغ با یه آفیسر ازدواج کرده بود و بخاطر اون مدتی جنوب زندگی کرده بود و پسرش هم که بدنیا اومد جدا شد چون آفیسر مورد نظر درکش نمیکرد . و برگشت تهران.
اما نمیدونستم اون آفیسر همین پرویز شاپور بوده

من هم باور نمی کنم که پرویز جلوی شعر گفتن فروغ رو می گرفته و اجازه ی انتشار کتاب هاش رو نمی داده!
اما با این که فروغ طلاق گرفت و به ظاهر مهرش رو بخشید, پرویز همیشه ی خدا پشتیبان مالیش بوده و نمی ذاشته فروغ طعم بی پولی رو بچشه
و جالب این جا که در مراسم تشییع جنازه اش شرکت نکرد و هیچ کس در اون مراسم اثری از پرویز ندید!

الیماه دوشنبه 26 مرداد 1388 ساعت 10:58 ق.ظ

کلا من ااز زندگی فروغ و شوهرش و شعراش خبری ندارم

بخونی تقریبا خبر دار می شی :)

رایان سه‌شنبه 27 مرداد 1388 ساعت 07:53 ق.ظ

بنده خدا از فک و فامیل فروغ میترسید بره تشییع جنازه بگیرن بزننش بکننش تو قبر!! :)

:)
نه بابا اون که نکشتتش تازه خود خانواده ی فروغ هم آن چنان با فروغ نبودند فروغ یک جور تلاطم روحی روانی داشت یک جورهایی مثل بقیه نبود, فروغ فرق داشت یک تفاوت اساسی :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد