لابه لایِ لای لایِ دل

و ندا آمد لب بسته بپوی "سپهری"

لابه لایِ لای لایِ دل

و ندا آمد لب بسته بپوی "سپهری"

وقتی خدا دعایش را مستجاب کرد

همه امشب ورد استغفرالله رو به زبون میارن و از گناه های کرده و نکرده اشون پشیمونن... خوشا به حالشون...
همه امشب... همه ی همه امشب... همه ی آدما امشب...
خوشا به حالشون
من چی بگم که دلم خالیه؟ دریغ از... و چه قدر بده که حس کنی هیچی نباشی... و اشک بریزی به این حال زار و نزارت! که مصیبتش رو بیشتر از گناه های کرده و نکرده ات حس کنی. که انگار پری از مصیبت اما همه ی این مصیبت ها یه طرف و این حس کذایی، این حسی که دستت رو به طرف چیزی دراز می کنی و نمی دونی چیه! نمی دونی می خوای یا نمی خوای. هستی یا نیستی! اصلا بودنت چی هست که باشی یا نباشی!  هیچی نیستی، هیچی! این حس آدم رو از درون خالی می کنه، می شکنه، داغون می کنه! این که بخوای خوب باشی، بترسی که ریا باشه. این که وقتی بخوای به کسی بگی داره اشتباه می کنه، درونت بگه: "بدبخت شاید خودت در اشتباهی. شاید این آدمی که فکر می کنی فرسنگ ها از خدا فاصله داره شاید خدای بالای سرت یه تار گندیده اش رو به صد تای تو نده...!" 
 

این که میون یه جایی که نمی دونی کجاست!یه جوری که نمی دونی چه جوریه! یه حسی که نمی دونی چه حسیه، که همه اش بی حسیه و بی جاییه و ناجوریه! داری سقوط می کنی و به هیچ جا نمی رسی... آخ از این که هیچ کجا جای تو نباشه... هیچ کجا، حتی پیش خدا...

  

  

 
بعد از نوشتن پست کتاب خدا رو باز کدم :
"انه هو السمیع البصیر"   " به یقین خداوند در خواست بندگانش را می شنود و به حال آنان بیناست"

نظرات 5 + ارسال نظر
رویا جمعه 20 شهریور 1388 ساعت 11:43 ب.ظ

خوش به حال تو که دلت مثل آینه زلاله

کو؟!
کجا؟!

مه شب شنبه 21 شهریور 1388 ساعت 03:49 ب.ظ

این چند خط آخرت چقدر شبیه به حال کسی که توی سیاهچاله گیر کرده باشه نکنه اونجا بودی؟

وای مهشب اگه پروژه امون رو در مورد سیاهچاله برداشته بودیم الآن برات صفحه ها می نوشتم و تموم نمی کردم!
فکر کن: پروژه ی ادبی تحویل بدیم
یه قلبم بکشیم وسطش یه تیر و خلاص =)

مه شب یکشنبه 22 شهریور 1388 ساعت 11:46 ق.ظ

اره ،فقط اونها هم یه صفر و خلاص!

نه بابا ۷۵ تای دیگه داریم...!

نایری یکشنبه 22 شهریور 1388 ساعت 02:43 ب.ظ

وای خاموش نگو! نگو که دلم پره!
این حسی را که میگی بارها و بارها تجربه اش کردم. حس پوچی درست میگم؟؟
پوچی فکر- احساس- بیان
فکر می کنی هیچی نیستی و قبلنا اصلا این طور نبود. قبلنا بودی، مثل بقیه زندگی می کردی، می فهمیدی، آرزو می کردی. پر بودی از اندیشه، زندگی... اما الان به پوچی مطلق رسیدی و چقدر همه چی (حتی خودت) به نظرت غریبه میاد.
امیدوارم هیشکی هیشکی به این مرحله نرسه که اگه برسه رها شدن ازش به این راحتیا نیست.

به نظرم هرکسی تو زندگیش با چنین حسی روبه رو می شه اما بعضی ها بهش اهمیت می دن بعضی بی اهمیت می گذرن! بعضی ها دنبال راه حل می رن که اینا هم دودسته می شن بعضی ها هم دنبال راه حل نمی رن! حالا این بعضی هایی که دنبال راه حل رفتن بعضی هاشون به راه حل می رسن بعضی ها هم به چیزی نمی رسن... ولی آخرش اینه که حس مزخرفیه... داغون می کنه! تدریجی!!!!

mah سه‌شنبه 21 خرداد 1392 ساعت 12:21 ق.ظ

نمیدونم جرا دستم رفت روی صفحه و الکی امشباین بستت رو خوندم اما میدونم که خیلی اونشب قشنک کفتی وقتی که هیج جا ندونی جات کجاس حتی بیش خدا؟!

:)
یادش به خیر
:)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد