هندی بود یا پاکستانی درست نمی دانم! اولش زمزه می کرد، سرم را که کج کردم تا درست بشنوم با صدای بلندتری خواند... به غیر از چند کلمه ی دست و پاشکسته ی فارسی که در بعضی از مصرع ها به گوشم می رسید، چیز زیادی دستگیرم نشد! هر چه بود بیشتر از خیلی حرف ها و نقل ها حرف داشت و آدم می فهمید، نه آن که کلماتش را، حسش را بیانش را! سی دقیقه ای می شد به حرم زل زده بودم و محو خواندن زن هندی! به جای خودم و همه تنها برای او دعا کردم...!
پی نوشت: هروقت کنار ضریح حضرت معصومه می روم همین جور است... دیگرانی را می بینم که دلشان بیشتر از من سوخته است... خجالت می کشم!
جای منم خالی
جای همه ی دوستان خالی :)
قربون دل سوختهت! آره آوازهای احساسی بیشتر از معنیش سوز و گدازش اثر میذاره! مثل شور و هیجان دستههای عاشورا!
زیاد به دعات فکر نکن. در هر صورت برا هر کی میکردی زیاد فرقی نمیکرد!
زیارت قبول. چندوقت یه بار میری؟ ایندفه برا من کمی عقل بخواه شاید آدم شدم!
شما که می گی فرق نمی کنه پس چرا دیگه التماس دعا داری ;)
این سومین بارم بود که تا به حال رفتم...
در مورد تورات هم مینویسم چشم. در مورد حجاب یه چیزایی پیدا کرده بودم که گمش کردم. میترسم خیلی تند بنویسم!
در مورد گفتمان هم هر جور بگی در خدمتم. میرم تبریز. برگشتم مایل بودی بهت زنگ میزنم. به چیزی فکر نکن الا خوش بودن و لذت بردن از هر چیزی که داری.
خب ظاهرا هر هزار سالی دو هزار سالی یه بار معجزه رخ میده. میگم شاید نصییب من شد!
باشه حالا که این قدر اصرار داری دعات می کنم =)