آدم ها را طوری نگاه می کرد که انگار آن هایند که غم روی غمش می گذارند و می شوند دملی چرکین که نقش می شود روی قلب و روحش!
آدم ها را طوری نگاه می کرد که انگار آن هایند سد رسیدنش به آرزوهایی که داشت٬ که فراموش شده بود!
آدم ها را طوری نگاه می کرد که انگار آن هایند خدایش کم رنگ کردند. که چیزی به نام خدا -به نام خدا؟- اول حرف هایش را ربوده اند!
آدم ها را طوری نگاه می کرد.... ٬ خود آدم ها بودند! اشتباه نمی کرد.
و آدم ها را طوری نگاه میکرد چون ... جزوشان بود
رسم زمونه هم عوض شده به نام خدا دیگه آخر حرف میاد وسط
خب حق داشت. ولی به جای جستن درون به بیرون توجه میکرد.
کار کار ادمهاست شکی نیست. ولی . . .
شناخت آدمها، نفرت از اونها رو به بار می یاره.. و یک گام بیشتر در شناختنشون، نتیجه اش عشق و فداکاریه نسبت به همون آدمهای نفرت انگیز قبلیه! چون شناخت عمیقتر باعث درک علل اعمالشون می شه..