آدم وقتی دلش می گیرد٬ وقتی می فهمد که نمی تواند هیچ کس را دوست داشته باشد٬ وقتی می بیند که این را خودش نفهمیده و دیگران به آن فهمانده اند٬ وقتی تحمل همراه کسی بودن را ندارد و این در حالی است که از تنهایی هم بدش می آید. می شود اینی که نیمه شب ها از خواب می پرد و دیگر خوابش نمی برد٬ چرا که هدفش٬ روز روز زندگیش و خودش برای او گم شده اند. و این گم شدن٬ همه ی همه از بی تحملی اش است٬ از این که کسی نیست که دوستش داشته باشد و کسی نیست که دوستش داشته باشد!
پی نوشت: دوجمله ی آخر معنای کاملاْ متفاوتی داشتند!