لابه لایِ لای لایِ دل

و ندا آمد لب بسته بپوی "سپهری"

لابه لایِ لای لایِ دل

و ندا آمد لب بسته بپوی "سپهری"

کسی را.

آدم وقتی دلش می گیرد٬ وقتی می فهمد که نمی تواند هیچ کس را دوست داشته باشد٬ وقتی می بیند که این را خودش نفهمیده و دیگران به آن فهمانده اند٬ وقتی تحمل همراه کسی بودن را ندارد و این در حالی است که از تنهایی هم بدش می آید. می شود اینی که نیمه شب ها  از خواب می پرد و دیگر خوابش نمی برد٬ چرا که هدفش٬ روز روز زندگیش و خودش برای او گم شده اند. و این گم شدن٬ همه ی همه از بی تحملی اش است٬ از این که کسی نیست که دوستش داشته باشد و کسی نیست که دوستش داشته باشد! 

  

  

پی نوشت: دوجمله ی آخر معنای کاملاْ متفاوتی داشتند!