لابه لایِ لای لایِ دل

و ندا آمد لب بسته بپوی "سپهری"

لابه لایِ لای لایِ دل

و ندا آمد لب بسته بپوی "سپهری"

همین حوالی!

درست همان وقتی که داشتم انگشت هایم را یکی یکی وارسی می کردم و بعد از یک کشش جانانه صدای ترق تروقش را به چند قدمی آن طرف تر می رساندم؛ درست همان لحظه دستم را گرفت و به خطوط درهم و بعضاً مبهم و گنگ کف دستم خیره شد؛ و بعد از آن به چشم هایم، و دوباره کف دستم و این بار خیره تر.. که خوب می توانستم درماندگی را توی چشم هایش بیابم. برای همین خواستم کمکی کرده باشم؛ گفتم: "اگر می خواهی درستش را بگویی باید بگویمت که چند سالی این طرف تر یا آن طرف تر را خودم هم دقیق نمی دانم". ولی خوبِ خوب کافه ی حقیر و کوچکی را برایش به تصویر کشیدم که آن جا نشسته ام و آخرین قطره ی قهوه ی فرانسوی را که آرام می چشم، آرام تر از آن کسی روبه رویم می نشیند، و حرف می زند و حرف می زند که میان تمام لفظ های "ژ" و "ق" و "اووووو" محو شده ام و نگاهم پیش از آن که به چشم هایش برسد؛ به صورت استخوانی اش، شاید روی رد گوشه ی گونه اش گره می خورد. تا آن که بخواهم به چشم هایش برسم هیچ کدامِ حرف هایش را نفهمم؛ و همین جاست که می فهمم خودش است.. آن جایی که یک کلام از حرف هایش را نفهمیده ام؛ خوب می فهمم حتی با آن که به چشم هایش هم نرسیده ام.

گفتمش اگر بخواهی درست بگویی همین هاست همین هایی که باید اتفاق بیافتند یا افتاده اند ولی نگران نباش از آن جایی که اشتباهی بوده ام.. و همه ی زندگی ام روی نباید هاست.. اشتباه هم بگویی آخرش همان می شود.

سرم را که بالا گرفتم فالگیر بیچاره کنارم نبود. بی گمان همان جایی که گم شدم؛ روی ردِ محو شده ی کف دستم، همان جاها رفته بود. و من از آن به بعد با مشت های گره زده، روی نیمکت ها نشستم!