لابه لایِ لای لایِ دل

و ندا آمد لب بسته بپوی "سپهری"

لابه لایِ لای لایِ دل

و ندا آمد لب بسته بپوی "سپهری"

سرگیجه!

چند باری شد که دستم را به طرف نرده ها بردم تا بگیرمشان تا یک هو وسط پله ها نیافتم.. درست هم نشانه می رفتم و وقتی می گرفتمشان چیزی در دستم نمی آمد، در یک آن نرده ها دور تر می شدند؛ به خاطر این کار احمقانه ام نزدیک بود واقعاً بیافتم! تصمیم گرفتم همین جوری بروم بالا، و رفتم!



پی نوشت: آدمی به خودیِ خود نمی افتد.. از همان سمتی می افتد که تکیه کرده است!