لابه لایِ لای لایِ دل

و ندا آمد لب بسته بپوی "سپهری"

لابه لایِ لای لایِ دل

و ندا آمد لب بسته بپوی "سپهری"

باران تویی...

آن وقت ها می گفتمش باران... دعای باران هم بلد بودم.. می خواندمش، خودش نمی آمد لااقل بوی نم خاک که بلند می شد.. همین بس بود. حتی آخرین اثر بودنش هم از سرم زیادی بود. توی دست هایم می لرزید. مثل جان کندن. جان داد. می بینی کسی عزیزش را از دست می دهد، اولش باور نمی کند.. باور نکرده بودم...

مرحله ی بعدش چه بود؟ لابد "خشم". چه می دانم. من که خشمگین بودم و انتقام جو! از هرکه بود و نبود. از هرکه کشت و نکشت. سالها بخواهی انتقام بگیری و موعدش برسد. آتش زیر خاکستر شاید. بدشانسی این جا بود که خاموش نشد! شعله گرفت.. انتقام گرفتم و آب نبود.. هیزم بود! سوزاند.. اولینش خودم. همه کسم و همه چیزم.. دست بردار هم نیست.. می سوزد و می سوزاند. می گفت ها... گفتمش "دیر و زود دارد، سوخت و سوز ندارد. باید تمام شود". کجا بودم؟ هان!... می گفت ها "سوخت و سوز دارد، به خدا که دارد". باور نکردم؛ خندیدم. حالا خوب می فهمم. «آتش آن نیست که از شعله ی او خندد شمع آتش آن است که بر خرمن پروانه زدند» هم بیت خوبی است.. شاعرش لابد نمی دانسته یک وقتی چنین جایی ازش استفاده می شود، می دانست هم فرقی نمی کرد!!! حالا کجاست که بیاید ببیند راست می گفته؛ شاعر را نمی گویم.. بیاید، ببیند که خوب سوخت و سوز داشت.. نشانش بدهم. بگویمش ببین. قرار بود باران باشی و بباری. آتش شدم، سوختم!!! لامصب نباریدی.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد