لابه لایِ لای لایِ دل

و ندا آمد لب بسته بپوی "سپهری"

لابه لایِ لای لایِ دل

و ندا آمد لب بسته بپوی "سپهری"

بگذارمش کنار هم خودش می آید.. حکایت همان خیگ است و همان خرس و رودخانه و آدم و شیطان و من ولش کرده ام او ولم نمی کند و این ها!!!!

پارچه را که می خرم برایش می میرم

در حین دوخت هنرمندانه و پرو دقیق مادرم برای لباسم می میرم و زنده می شوم...

لباس را که پشت ویترین می بینم در نگاه اول عاشقش می شوم، به رنگش به بافتش به تار و پودش خیره می شوم و کیف می کنم...

ولی وقتی آماده می شود پارچه ی دوخته شده و مهیا شده و دلربا، وقتی خریده می شود لباس بی نظیر پشت ویترین.. وقتی وقت پوشیدنشان می شود. دل دل می کنم.. نکند یک جاییش به تنم ننشسته باشد، نکند رنگش زیادی توی چشم بزند.. نکند خواب باشد و تکراری! نکند پایین تر از اینی که هستم باشد یا بالاتر.. دل دل می کنم. یک هفته یک ماه لباس نو و شیک توی کمد می ماند و خاک می خورد تا راضی شوم که بپوشمش یا نه!!!

تا این جایش حکایت آدم هاست.. حکایت آدم هایی که می آیند و می روند. اولش آن چنان گرم و صمیمی، آن قدر پرشور و هیجان که انگار می خواهم بپرم توی بغلشان.. بعد از آن که رابطه ها شکل گرفت و بعد از آن که خوب نزدیک شدم و نزدیک شد.. دلم را که نه نمی زنند ولی همان سوال ها.. نکند نباید!

بعد خاک می خورند و خاک می خورند، اما حیف یا چه خوب! که آدم ها لباس نیستند و نمی نشینند منتظر آدم که دلش یک دل شود! از توی کمد فرار می کنند و می شوند قواره ی تن دیگری