لابه لایِ لای لایِ دل

و ندا آمد لب بسته بپوی "سپهری"

لابه لایِ لای لایِ دل

و ندا آمد لب بسته بپوی "سپهری"

یادش به خیر.. همه چیز از آن 4 سال پیش از خدا بی خبر تمام شد.

به پیوندهایم سرزدم.. پیوندهایی که لااقل روزی یک بار بهشان سر می زدم؛ انگار واقعاً پیوندی میان ما باشد و حالا نیست..

هرکدامشان از یک جایی به بعد دیگر ننوشته اند..

از یک جایی بی خبر.. بی حرفی که من رفته ام.. من دیگر نیستم. و چه قدر راست است کسی که می رود نمی گوید می روم.. کسی که فریاد می زند می روم؛ قیل و قال الکی است.

مثل خیلی وخت ها که خودم قیل و قال الکی راه انداخته ام و...


ماشنکا.. دختر شادی بود. مثل بلاگش.. قالب خودش بود.. رنگی رنگی.. پر از شور.. حالا آخرین پستش چه باشد خوب است؟ : "آینه ی آسانسور خیلی قصه میدونه از آدمای خسته ی غروبا..." بی تاریخ.. بی نشانه ای از بودن... حقیقتاً که دلتنگش شده ام.


بی خبر.. رسوا.. میثم.. به خودش هم گفته ام؛ کاش مجازی می ماند.


رایان.. خدا نکشتش که این همه همه دوستش داشتند.. از بس که خوش زبان بود .. به قول سبا شخصیت ژیگولی داشت .. کاش باز هم می نوشت... بالشخصه یکی از آرزوهایم شده است دوباره آپدیت شدن خوشه.


ماهی سیاه کوچولوی ماجرا جو.. به اقیانوس رفت گویی. از وقتی که پایش باز شد آن طرف آب؛ هوایش بالا رفت...؟ وقتش کمتر شد...؟ خدا می داند...! نه آن که سر نمی زندها نه.. نه آن که نظر نمی دهدها نه، به خدا که گلایه ای نیست از این دوستِ دوست داشتنی؛ فقط آنکه از یک وقتی به بعد نظراتش را بست..تنها راه ارتباطیمان هم مسدود شد و تمام.


رویا.. رویای مهربان.. رویای شمالی مهربان که چه صادقانه بود دوست داشتن هایش.. او هم یک دفعه ای دیگر ننوشت... خدا حفظش کند... هرجا که هست.


سبا، آخ سبا.. سبایی که می فهمید.. خیلی خیلی زیاد می فهمید و همین زود فهمیدنش بود به گمانم که کار دستش داد و دیگر ننوشت.. حذف کرد یک دفعه ای. دیگر هم برنگشت. کاش هرجا که هست، بیشتر از این ها بفهمد، بی آنکه آزار ببیند. یامین هم رفیقش بود انگار.. هردو چه قدر دوست داشتنی بودند و تا جایی که یادم است متفاوت.


شابلوط.. همان گوجه سبز :) (یادش هم لبخند به لب آدم می آورد) اصلاً عاشق اسمش شدم.. عاشق خوشمزگی اش.. حقیقتاً هم که خوشمزه بود.. با پست هایش انرژی می گرفتم..حالا که رفته چه رفتنی.. خانه ی بخت :) تا باشد از این رفتن ها.. کاش لااقل می آمد یک نیم بند خبری از خودش می داد و می رفت.


شاراد و دست به قلم معرکه اش.. خدایی که نمره اش همیشه 20 بود.. کاش دوباره بنویسد و ما کیف کنیم و بخوانیم.


اریرا.... سه تار می زد.. گویی خوب هم می نواخت.. هرآنچه می نوشت از دلش بود و به دل می نشست... یک دفعه ای دیگر ننوشت... خدا می داند چرا. کاش درگیر هم اگر شده است درگیر اتفاقات خوب خوب شده باشد.


من این جا مانده ام و حوضم.. حوض بدون ماهی.. بدون رنگ.. بی عکس رخ یاری درآن.. بدون خاطراتی که به یادم باشد.. بدون نقش خوشه ی پروین در آن.. بی قصه.. بدون بلوطی حتی.. بی باد صبا یا سبا! بی رفیقش..  من مانده ام بی خبر از تمام رفقایم بی هیچ پیوندی میان ما..