برای مه شب عزیزم:
می نویسم در این دیر خراب آباد
که راهی نیست، جز تنگی اوقات!
شهر بی سامان
] هرچند زاد من باشد-
چنگی می زند بر دل
چونان لحظه هایش لحظه ی دوری ز یار خویش
باز هم چشمم به ره تا که باز آیی
روز دیگر آه
نه نشاید این، هفته ای ماه دگر شاید
خواهی آمد، خوب می دانم...
باز هم برای دوست گلم:
ترک دیر خود نکردم من
غربت شهری دگر هرگز ندیدم من
آشنایانم کوله ای بر دوش
برده اند از یاد جای جای شهر این خاموش
برای همه: امروز مبارک
!:)
چرا تعجب؟!
:))
قشنگ بود دوست عزیز
موفق باشی
تشکر
وقتی نبود، از نبودنش شاد و راضی بودم. وقتی اومد، از اومدنش شاد و راضی بودم. ولی حالا، نبودنش راضیم نمی کنه چون با نبودنش دیگه شاد نیستم
با بودنش چه طور؟ اگه باشه باز هم شاد راضی هستی؟!!!
اون روز مبارک ;)
خو کل بود :)
تو که درزادگاهی و برایت دیرخراب اباد است من چه گویم؟
من کوله ام به اجبار بر دوش است لحظه ای را نیز بی یاد خاموشم به سر نمی برم اما.............غربت شهری دگر را بسیار دیده ام
چشمم نیز به راه نیست که خوب میدانم هرگز تو به دیدارم نخواهی امد ای خاموش
دیرتو قلب من است حتی درسرزمینهایی دور