لابه لایِ لای لایِ دل

و ندا آمد لب بسته بپوی "سپهری"

لابه لایِ لای لایِ دل

و ندا آمد لب بسته بپوی "سپهری"

سپندارمزگان

برای مه شب عزیزم:

می نویسم در این دیر خراب آباد

که راهی نیست، جز تنگی اوقات!

شهر بی سامان

] هرچند زاد من باشد-

چنگی می زند بر دل

چونان لحظه هایش لحظه ی دوری ز یار خویش

باز هم چشمم به ره تا که باز آیی

روز دیگر آه

نه نشاید این، هفته ای ماه دگر شاید

خواهی آمد، خوب می دانم...

 

باز هم برای دوست گلم:

ترک دیر خود نکردم من

غربت شهری دگر هرگز ندیدم من

آشنایانم کوله ای بر دوش

برده اند از یاد جای جای شهر این خاموش 

 

برای همه: امروز مبارک

نظرات 5 + ارسال نظر
سبا سه‌شنبه 29 بهمن 1387 ساعت 08:57 ب.ظ

!:)

چرا تعجب؟!

:))

رهگذر سه‌شنبه 29 بهمن 1387 ساعت 10:39 ب.ظ http://setareye-abii.blogsky.com/

قشنگ بود دوست عزیز
موفق باشی

تشکر

ماهی سیاه کوچولو چهارشنبه 30 بهمن 1387 ساعت 12:23 ق.ظ

وقتی نبود، از نبودنش شاد و راضی بودم. وقتی اومد، از اومدنش شاد و راضی بودم. ولی حالا، نبودنش راضیم نمی کنه چون با نبودنش دیگه شاد نیستم

با بودنش چه طور؟ اگه باشه باز هم شاد راضی هستی؟!!!

میثم پنج‌شنبه 1 اسفند 1387 ساعت 01:18 ق.ظ

اون روز مبارک ;)

خو کل بود :)

مه شب جمعه 2 اسفند 1387 ساعت 04:03 ب.ظ

تو که درزادگاهی و برایت دیرخراب اباد است من چه گویم؟

من کوله ام به اجبار بر دوش است لحظه ای را نیز بی یاد خاموشم به سر نمی برم اما.............غربت شهری دگر را بسیار دیده ام

چشمم نیز به راه نیست که خوب میدانم هرگز تو به دیدارم نخواهی امد ای خاموش

دیرتو قلب من است حتی درسرزمینهایی دور

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد