لابه لایِ لای لایِ دل

و ندا آمد لب بسته بپوی "سپهری"

لابه لایِ لای لایِ دل

و ندا آمد لب بسته بپوی "سپهری"

کلاس بییییب

شاراد یک پست دارد که با خواندن این پست مجبور شدم این یکی پست را بنویسم (پست در پست است دیگر):

 

پرده های کلاس را کشیده بودند. تنها نور در اتاق نور مونیتور بود! همه به عکس (...) خیره شده بودند. ردیف آخر نشستم تا روی بچه ها و عکس العملشان اشراف داشته باشم:

تنها کلاسی که هیچ کس با هیچ کس کلامی حرف نمی زد (البته گاهی دو نفری در گوش هم پچ پچی می کردند و بعد پق می زدند زیر خنده –تنها در حد یک کلمه تا مبحث را از دست ندهند!-)

تنها کلاسی که وقتی استاد می پرسید: "سوالی نیست؟" موج سوال ها بود که گسیل می شد...

تنها کلاسی که آخر وقت هیچ کس "خسته نباشید" نگفت و تازه وقتی استاد به ساعت مچی اش نگاه کرد و گفت برای امروز کافی ست همه بهت زده به ساعت هاشان خیره شدند و متعجب که چرا گذر زمان را نفهمیدند!!!

تنها کلاسی که بعد از اعلام اتمامش بچه ها هنوز در کلاس حضور داشتند و فلنگ را نبستیدند!!!! تازه سر میز استاد جمع شده بودند و سوال می پرسیدند...

تازه فهمیدم که وقتی می گویند بچه ها باید مشتاق باشند یعنی چه...!!!!!