گذشتم از همه چیز، گذشتم از گذشته هایی که آمدند و نماندند
گذشتم از همه ی آن چه می شد که بماند
هربار که به یادش میافتم، هربار... هزاربار... هزارهزار بار...
خودم از خودم تعجب می کنم، کار شگفتی ست، آغوشش را برای نفس هایت باز می کند و تو به جای همه ی آن نفس های نکشیده، روی صورتش بالا می آوری و ترکش می کنی... تو به جای همه ی آن حرف های نگفته، همه ی آن روزهای نیامده، همه ی آن قول و قرارهای گذاشته با خودت و خدای خودت که اگر این بار آمد -که اگر این بار به طور معجزه آسایی آمد- از دست نمی دهیش، اما به جای همه ی این ها به گور می سپاریش و شبی هزاربار نبش قبر می کنی و دوباره... صدباره... هزارباره... مراسم خاکسپاری با شکوهتر از نهصد و نود و نه بار پیش
پی نوشت:اگر تلخ بود بگذارید به حساب این که قندی نبود بگذارم پهلویش!!!!