لابه لایِ لای لایِ دل

و ندا آمد لب بسته بپوی "سپهری"

لابه لایِ لای لایِ دل

و ندا آمد لب بسته بپوی "سپهری"

با چشم های سرمه ای...

وقتی که چشم هایش به چشم های سرمه ای همیشه دیده نشده ی رفیقش می افتاد، درد می کشید چرا که حس می کرد، رنگ قهوه ای چشمانش محو می شوند و قطره قطره جوهر سرمه ای چشم های رفیقش را در چشم های خودش می چکانند.

با آن که وقتی از دستش داد انگار همه ی همه ی... همه ی همه ی به دست آورده هایش را از دست داده است، اما لااقل خوشحال بود که دیگر جوهر سرمه ای چشم های رفیقش برای همیشه بسته شده است، که دیگر درد نمی کشد.