لابه لایِ لای لایِ دل

و ندا آمد لب بسته بپوی "سپهری"

لابه لایِ لای لایِ دل

و ندا آمد لب بسته بپوی "سپهری"

اسمی به نظرم نیامد

وقتی حالم خوب نیست، یک سری جفنگیات میاد توی ذهنم، مثل جفنگیاتی که قبل از آن که بخوابی، در مرز خواب و بیداری به ذهن آدم می آید و کیف می کند که دارد خوابش می برد....فکر کنم وقتی این جفنگیات در خودِ خود بیداری به سراغت بیاید، اسمش را می گذارند هذیان! چند وقتی است که به هذیان گویی با چشم های باز دچار شده ام! 

 

پی نوشت: فشار عصبی بالایی حس می کنم، با خودم می گویم هی خاموشی... تو مرد راه نیستی! با این مساثل کوچک که آمپرت این چنین بالا می رود بعدِها با مساثل کمی، فقط کمی بزرگتر٬ کله ات دود می کند... 

 

آخ چه کیفی  می دهد پاهایت را روی میز بگذاری ، به صندلی لم بدهمی، دست هایت را از زیر زانوهایت رد کنی و تلق تلق روی کیبرد بزنی..