لابه لایِ لای لایِ دل

و ندا آمد لب بسته بپوی "سپهری"

لابه لایِ لای لایِ دل

و ندا آمد لب بسته بپوی "سپهری"

تمامی ندارد...

او رفت

و این خود

شعر بلندی است

.

.

.

می گوید بستنی میهمانمان کن

می گویم تو دعا کن حالا که می روم خانه، یک هو یک اتفاقی بیافتد، همین جور اتفاقی، که ذوق مرگ شوم، قول می دهم همین فردا میهمانت کنم!

می گوید خب دعا کنم که چه بشود؟!

خنده ام می گیرد، می گویم اگر می دانستم که تا حالا افتاده بود! اتفاق را می گویم.. می دانستم و برای افتادنش تلاش می کردم.

این نمی دانم هاست که آدم را از درون خودِ آدم آهسته آهسته می پوساند! این نمی دانم های لعنتی، که تمامی ندارند، مثل بستنی برجی های کودکی هامان که چه بی بهانه خودمان را یواشکی میهمان می کردیم!

.

.

.

.

وسط کار چند لحظه ای مکث می کند و با تعجب به بالای لبم (سمت راست) خیره می شود.. از حواس پرتی اش شاکی می شود و غرغر می کند که یک سال است، این جا می آیی و ندیده بودمش!

-نگران نباش خودم هم بعدِ 15 سال آزگار [?] صبح به صبح خودم را در آینه برانداز کردن، دست آخر یکی نشانم دادَش، به چشم نمی آید!

نخ را باز می کند و یک بار دیگر دور انگشتش می پیچد، محکم تر! خیلی جدی، لابد چشمش تو را گرفته بوده که دیده، خال بالای لبم، سمت راست را می گوید! دردم می آید!

به کف سالن نگاه می کنم ، از سرامیک به پارکت تغییر کرده بود، تازه فهمیده بودم!

تا آخر چیزی نگفتیم

آمدم حساب کنم، گفت میهمان من باش...

.

.

.

.

چه قدر خوب است که آدم آن قدر بلند حرف بزند که صدایش را بشنوند! آدم های آب زیرِ کاه هیچ وقت، هیچ وقتِ هیچ وقت.. از آن چه هستند راضی نیستند..

5 بهمن

.

.

.

.

و من بی چراغ

از همین کوچه‌های خاموشِ‌ ناآشنا گذشتم وُ

یک شیرِ پاک خورده نبود

که مرا به اسمِ‌ کوچکِ خودم از خوابِ گریه بخواند

6 بهمن

.

.

.

.

.

وقتی به یکی بدی می کنم؛ و همون لحظه جبران می کنه؛ یک نفس به راحتی می کشم.

من ظرفیتِ انتظار برای انتقام ندارم!

پی نوشت: تا حالا نشده بود که از فرطِ خنده، حالت تهوع بگیرم!

7 بهمن

.

.

.

.

.

چند وقتی می شود که عادت کرده ام نیمی از حرفم را قورت بدهم! آن هایی را که فکر می کنم برای دیگری قابل هضم نیست، خودم هضمش می کنم.. 

پ.ن: می گوید باید بروی آندروسکوپی، شاید فهمیدیم که چه بلایی سر معده ات آورده ای..

"باید عوضش کنم، به جای دکتر دو تا گوش اجاره کنم و تا آن جا که می توانم بحرفم، بالا بیاورم همه ی حرف هایی را که قابل هضم نبودند، حتی برای خودم.."

8 بهمن

خوبی خوبی می آره 

شادی شادی 

خدایا ممنونم ازت 

9 بهمن 

آی خوشی های کوچکِ دریغ شده یِ یواشکیِ قرنِ ماضی 

کجایید 

که هجوم این همه خوشیِ بزررررررررگِ مصنوعی زده است زیر دلم 

و هیچ کدام به اندازه یتان به مذاقم شیرین نیامد! 

10 بهمن

.

.

.

.

.

.

همیشه دوست داشتم ساده باشم و معمولی، اصلاً آدم های عادی یک صفایی دارند که آدم های خاص ندارند!!! از آدم های خیلی خیلی خاص که دیگر بگذریم.. ولی گاهی به قول حسین* سادگی ات را نشانه می گیرند و بدجور دردت می آید!


*پناهی اش بماند برای بی پناهی خودم :|

12 بهمن

.

.

.

.

.

.

آدم دوست دارد با دوست های دوست داشتنی دوست شود

حتی در یک خوابِ دوست نداشتنی

من خواب دیده ام، و هرچه می خواهم برای خودم تعریفش کنم، هیچ چیز یادم نمی آید!

13 بهمن

.

.

.

.

به قولِ آقامون!!! خواجه امیری:

"دلم با هر تپش با هر شکستن داره می فهمه

که هر اندازه خوبه عشق

همون اندازه بی رحمه"

.

بعله 

باز هم 13 بهمن

.

.

.

.

.

.

.


«زن، اسمت چیست؟» «نمی‌دانم
«چند سال داری؟ اهل کجایی؟» «نمی‌دانم
«چرا این گودال را کنده‌ای؟» «نمی‌دانم
«چند وقت است که پنهان شده‌ای؟» «نمی‌دانم
«چرا انگشتم را گاز گرفتی؟» «نمی‌دانم
«نمی‌دانی که ما آزارت نخواهیم داد؟» «نمی‌دانم
«کدام طرفی هستی؟» «نمی‌دانم
«زمان جنگ است، باید انتخاب کنی.» «نمی‌دانم
«هنوز دهکده‌ات پابرجاست؟» «نمی‌دانم»
«این‌ها بچه‌های تو اَند؟» «آری

"ویسلاوا شیمبورسکا" *

* یادش گرامی.. 

پی نوشت1: این که نمی بینم، دلیل بر نبودن نیست.. چشمام، آخ.. جای خالیش درد می کنه!

پی نوشت2: دوستی هایم عمیق نیستن، طویلن.. گاهی آزار دهنده است، غیر این آخریه.. نذاشتم طول بکشه، ولی عمیق بود، مثل یه تیکه ی گم شده، که اتفاقاً جای خالی این یکی هم درد می کنه، بدجوووووووووور!

پی نوشت 3: چند وقت است که این ناخودآگاه لعنتی نوید این روزها را می داد، نمیشنیدمش
حالا، حالا که خوب کار از کار گذشت، و تمام شد برای همیشه، مثل دیوانه ها، آگاه به تک تکِ این لحظه های نگذشتنی، نشسته ام و نبودنش را، سکوت میکنم، بغض می کنم، گریه می کنم!

پی نوشت 4: مودِ یه وقتایی که موندی بین دوراهی یه کاری، و خوب می دونی که اگه انجام بدی یه جور درد داره اگر نه انجام ندی یه جور دیگه!!!

14 بهمن
.
.
.
.
.
.
بعضی از آرزوها فقط به دردِ کادو پیچ کردن و گذاشتنِ لب تاقچه می خوره!
15 بهمن 90
.
.
.
.
.
.
+خاله اسمتون چیه؟
- .... :)
+خاله چه قدر شما مهربونین
- :]
خانوم اینا رو از کجا یاد گرفتین؟
- از توی کتابا
+ خاله من می ترسم! :((
- من این جا هستم :)
+ خاله اسم مامان منم زهره است!
- :|
+ خاله ستاره ها هم می میرن؟
- اوهوم :[
+ خانوم راسته که هر کسی توی دنیا دو تا ستاره داره؟
- خاله افسانه است :)
+خاله چه قدر شما خوشگلین
- :">
+ خانوم هر کسی به دنیا می آد یکی باهاش می میره؟
- :|
- ....
+ سلام (موقع رفتن از کانون و در حال دست تکون دادن)
- :O
پی نوشت: روز خوبی بود.. خیلی خوب :) خدایا ممنونم ازت...
16 بهمن
.
.
.
.
.
.
در حرکتی کاملاً ناباورانه آدمی بس گنده دماغ، مغرور، و سر خود معطل!!!! بهم پی ام داد.. و دائم شیطان زیر گوشم نجوا می کرد: "جوابش رو نده، جوابش رو نده، جوابش رو نده".. ولی خب یه بسم الله گفتم و جوابیدم.. هرچی باشه کارم پیشش گیر بود و تمام روز داشتم به این فکر می کردم که باهاش تماس بگیرم، ولی دلم نمی خواست... یعنی خدایا قربونت برم که گاهی محال رو ممکن می کنی.. چاکریم به خدا!
17 بهمن
.
.
.
.
.
.
همیشه از این که دزدکی به حرف های دیگران گوش بِدم بَدم می اومده، نه این که چون سرم اومده ها، نه... قبل از اون هم از این کار منزجر بودم! حاضرم کسی بهم دروغ بگه، خیانت بکنه، تهمت بزنه، چه می دونم پشت سرم حرف بزنه، ولی یواشکی به حرفام گوش نده.. نه این که آدم مهمی باشم، یا اینکه حرف هایی که می زنم صد تا یه غاز هم نمی ارزن، ولی خب این مدل اشتباه برام غیر قابل بخششه!
گاهی فکر می کنم اعصابم اون قدر داغونه که هیچ وقت درست بشو نیست، یعنی می ترسم تا ابد این ریختی بمونم! الان همون موقع هاست..
دیگه این که امروز با این که خوب بود، ولی دوستش نداشتم، حکایت خوب های دوست نداشتنی که حاضری با بدهای دوست داشتنی عوضشون کنی، ولی می دونی که ضرر می بینی!!!
18 بهمن
.
.
.
.
.
.
.......
19 بهمن
.
.
.
.
.
.
.
.
.
همیشه قبل از این که بخواین اظهار نظر کنین، از خودتون بپرسید "به تو چه؟" بعد اگه تونستین ادامه بدین!
20 بهمن
.
.
.
.
.
پشت این پنجره جز هیچ بزرگ، هیچی نیست!
"پناهی"
21 بهمن
.
.
.
.
.
.
سکوت ما به هم پیوست و ما "ما" شدیم
تنهایی ما در دشت طلا دامن کشید، آفتاب از چهره ما ترسید
دریافتیم و خنده زدیم، نهفتیم و سوختیم
هر چه با هم تر، تنها تر!
از ستیغ جدا شدیم
من به خاک آمدم و بنده شدم
تو بالا رفتی و خدا شدی
"سهراب"
پی نوشت: تنها تفاوت میان ما!
22 بهمن
.
.
.
.
.
.
گاهی خبری
از تو به گوشم می خورد
و گاه چراغی روشن می شود
که می بینم هستی
خوبی، خوشبختی
خوشحال می شوم
مثل باریکه های نور
که از درز در و دیوار
فضای مرا روشن می کند
زیباست
توقعی ازت ندارم
عشق من
فقط باش
"عباس معروفی"
پ.ن: امروز روز بدی بود.. هروقت چنین مواقعی لبخند می زنم، می خوام بالا بیارم روی این زندگی لعنتی!
پی نوشت: 
کاش می شد هر روز صبح که بیدار می شی از خدا بخوای روزت چه شکلی باشه
مثلاً یه روز صبح بگی خدایا امروز  کمی شادی لطفاً
فرداش بگی خدا جون، امروز یه کوچولو عشق می خوام با چاشنی یه خرده پدرسوختگی!
یا یه روز دیگه بگی معمولی باشه لطفاً...
چه می دونم خلاصه در حدِّ همین دلخوشی های کوچیک!
23 بهمن
.
.
.
.
.
.
آدم ها که عوض می شوند
از "سلام" و "شب به خیر" گفتنشان می شود فهمید
24 بهمن
.
.
.
.
.
.
اگر بخوام از کسی خواهش کنم جونم به لبم می رسه و آخرش مثل ... پشیمون می شم که چرا این قدر قُدَّم [?] که یه خواهش ساده نکردم... ولی خب تهِ دلم راضیم از خودم 
25 بهمن
.
.
.
.
.
گاهی اوقات از این که این قدر تنبلم از خودم شاکی می شم.. گاهی اوقات از این که چرا این قدر تلاش بیهوده کردم تو زندگیم!!
مثال ساده ی دومی معدل های 20 ی هست که قبلاً ها با افتخااااااار کسب می کردم، و مثال ساده تر اولی همین روزهای الآن.. این یک ماه قرار بود چییییییییییی بشه، چی شد! 
27 بهمن
.
.
.
.
.
.
.
کاشکی من دایناسورت بودم *
.
گاهی بعضی چیزها رو باتموم وجود نمی خوای ولی باید، باید، وقتی می گم باید یعنی بایدها، اتفاق بیافته و بعد تازه می فهمی که چه خوب، چه قدر خوووووووووووووووووب :)

*کلاه قرمزی
28 بهمن

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد