هرجا هرکسی از من می پرسید کجایی هستی به شوخی می زدم و می گفتم بی وطنم!
حالا انگار جدی جدی شده
تهران که می رفتم نمازهایم را شکسته می خواندم
اصفهان که رسیدم.. رفتم سرسجاده... بغضم گرفت. مانده بودم چند روز می مانم، چند رکعت بخوانم.. انگار جدی جدی بی وطن شده ام
انگار جدی جدی از این جا رانده از آن جا مانده شده ام
پس می زنند.. پسم می زنند
پس می زنم.. همه شان را!
ساعت پنج ُ دو دقیقه ی بامداد است !
از سر ُ صدای گربه ها در آن سوی پنجره
احساس ِ آرامش می کنم !
نفس ِ سرد ِ مرگ را بر گردنم احساس می کنم !
گاه به سرم می زند که خانه را به آتش بکشانم ،
تا او را بسوزانم ...
ولی خودکشی
بدترین ُ تابلوترین جلوه ی خودخواهی ُ غرور است !
"حسین پناهی"