چشم هام رو بستم و قرآن رو باز کردم سوره ی کهف و این آیه اومد(البته چشمهام رو دوباره باز کردما):
...چه بزرگ سخنی است که از دهانشان بیرون می آید ! آنان جز دروغ نمی گویند (5)
و بالاخره آخر صفحه که می گه:
و کیست ستمکار تر از کسی که به خدا دروغ بسته است (15)
و تازه فهمیدم خیلی سخته در مورد خدا نوشتن. علمی می خواد که خیلی ها فکر می کنن دارن ولی ندارن یکوشون خود من. یعنی می دونیم، یه روزی تعلیم دیدیم توی دنیای مُثُل اما برامون هنوز یادآوری نشده!
و من دلم نمی خواد جزو ستمکارترین مردم باشم . می ترسم خواسته یا ناخواسته به خدا دروغ ببندم. باید سعی کنم که برام یادآوری بشه . چه جوری نمی دونم!
و بعد سری به حافظ زدم:
دل چو پرگار به هر سو دورانی می کرد وندر آن دایره سرگشته ی پابرجا بود
جالب اینجاست صفحه ای که باز شد یه روزی یه شعری از خودم گوشه اش یادداشت کرده بودم که فراموش شده بود:
من دیوانه ی ره بر در او آمده ام
که به امید نگه در بر او آمده ام
او وفا و کرمش خاطر برد
منِ خاموش ، مسی بر زر او آمده ام
من جفا کار بُدَم صد افسوس
خاک ره گشت،غبار سر او آمده ام
پی نوشت 1: کمی بی وزن بود اما شما به سنگین وزنیه خودتون ببخشید
پ.ن2:اگر کسی ربط شعر حافظ رو به آیه ی قرآنی متوجه شد من رو راهنمایی کنه. لطفاً