گاهی حرف زدن یا حتی نوشتن برای کسی که بهانه ای ندارد چه قدر سخت است. بهانه ای که بخندد یا بخنداند. بهانه ای که اشک بریزد، که همه چیز را از دست داده است، که این دنیای پر از رنگ و خیال را بی رنگ و سخت می داند.
وشب هایش برابر نبودن روزهایش است که نمی دانم چه وقت تمام می شوند، تمام می شوند مرز میان سیاهی و سپیدی ، مرز میان دشمنی و دوستی.
و همه بی رنگ ، آزاد، آرام، بدون دغدغه ی اندیشیدنی که جز آزار بهره ای ندارد. چون خواب. چون خواستن هایی که از دل بر می آید.
آخ... مانده ام میان دو راهی. دو راهی آرزوهایم. آخر کسی هست که چون من نداند که چه می خواهد... نه... من می دانم چه می خواهم. چه چیز را دلم... دلم می خواهد. تنها نمی دانم که چه باید بخواهم . چه چیز را عقلم مادرم پدرم جامعه ام برای من می خواهند!
بودن در این دنیای عجیب آدم را تغییر می دهد. نگاهش را می سوزاندو تنها زبانش را آزاد می گذارد که چونان بگوید و بگوید و بگوید و نداند که چه می گوید!
که افسار زبانش از دست رفته است که قلبش متلاشی شده است و حقیردیدنهایش آباد...!