لابه لایِ لای لایِ دل

و ندا آمد لب بسته بپوی "سپهری"

لابه لایِ لای لایِ دل

و ندا آمد لب بسته بپوی "سپهری"

غزه از سر نو

 

موج وحشی درون سینه ام

می کشاند این خموش خسته را

به روی صخره، سنگ

سنگ های وحشی جنون

صخره های سنگی کنار

باز هم به حال خود گریستن

ریسمان جامه از درون      

به روی دست و پا و سینه ریستن

آخ چه خسته ام

خسته از دورویی نگاه

خسته از خون بسته ی گناه

 

از همه درد های سینه ام

دردی از فروغ دیده ام

بی پناهی دوباره ی مردم بی گناه شهر را

نوش دارویی ز جنس زهر را

داد می زند

فریاد می کشد

بی داد می کند

ای قبور سردتان پناه کودکانتان

ای کسان بی کسان طفل های درد

این که داد می زند منم

من چگونه تاب آورم

دیدن فضای جنگ را

جنگ بی دفاع

جنگ موشک و گلوله و دروغ را

رو به دست خالی و حقیقت نگاه بی فروغ را

این منم که قاضی ام درون

این شما که متهم به خون

شکوه دارم از شما

تا به حال دیده اید چگونه یک نفر

خالی از شکایتی

که درد می کشم

درد می کشم

درد می کشم

به بسترش پناه می برد

به چشم کودکان بی گناه خود

نگاه می کند

کسی که آتشی درون سینه اش

به شعله می کشاند این نگاه را

باز هم لبش گشوده می شود

نی به شکوه و عزا

نی به زاری و صدا 

برای کودکان خود

هزار درد را

به پشت خنده اش پناه می دهد

این جفاست

نهایت ظلم های بی نهایت شماست

این من و شما

حکم را چگونه بر زبان بیاورم؟

این همه گناه چگونه نیست می شود؟

با کدام قضاوت

باکدام صدور؟

من چه می توان بگویم؟

 آخر این شما و این دریغ ودرد

این صدای خفته ی خموش و سرد

گذشتم از قضاوتم!

متهم شما

قاضی ظلم ها ی بی دریغتان شما

چه حکم می کنید؟

زنده کردنِ کودکانِ مادران؟!

وه  اگر جانتان به دست من

می دمیدمش درون جسم های سرد زیر خاک

تا دوباره زندگی کنند...!