آدم ها را طوری نگاه می کرد که انگار آن هایند که غم روی غمش می گذارند و می شوند دملی چرکین که نقش می شود روی قلب و روحش!
آدم ها را طوری نگاه می کرد که انگار آن هایند سد رسیدنش به آرزوهایی که داشت٬ که فراموش شده بود!
آدم ها را طوری نگاه می کرد که انگار آن هایند خدایش کم رنگ کردند. که چیزی به نام خدا -به نام خدا؟- اول حرف هایش را ربوده اند!
آدم ها را طوری نگاه می کرد.... ٬ خود آدم ها بودند! اشتباه نمی کرد.