هر کار کردیم که از خودمان در گذریم که به خودمان برسیم نشد که نشد. مگر کار آسانی ست، مگر در گذشتنی ست؟ گیرم که در گذشتیم مگر می شود همین جور الکی الکی به خودمان برسیم؟ مگر وقتی در گذشتیم نمی آیند که مجلس ختمی بگیرند به خیر. مگر آن وسطها چشممان به جمال سفید کفن روشن نمی گردد که هر چه دست پا می زنیم لا اقل به خودمان برسیم تا شاید کفن را برداریم که از وجود خودمان اطمینان حاصل نماییم موفق نمی شویم که هیچ همین طور صدای لا اله الا الله در گوشمان می پیچدو دور شدنمان را نظاره می کنیم! چه شد که به این جا رسیدیم؟ هیچ، یک تب ساده ی دوستانه که: "باید از خودها گذشت تا به خود رسید" همین. یک احساس بی خودی که این جا نه جای توست... همین! و وقتی هم جلوتر رفتیم دیدیم که اشتباه می کردیم، چرا که هیچ کجا، جای من نبود و الکی دست و پا می زدیم بی آنکه دست پایی داشته باشیم.حالا چرا این ها را می گوییم خودمان هم نمی دانیم، شاید مرضی لا علاج ما را فرا گرفته است و به هذیان گویی رسیده ایم و شاید هم خمودگی این بهار سر مرده است که ما را در بر گرفته و هر چه که هست حالمان حسابی گرفته است و هیچ یک از این دقایق خوش بو ما را سر مست نمی سازد...