دوسال گذشته فیلم نامه "خانه سیاه است" اثر فروغ را خواندم . تا چند روز به هذیان گویی رسیدم! تمام شب را به پهنای صورتم اشک ریختم و نیمه شب از خواب می پریدم... تأثیز گذار بود!
تا دوسال از دیدن فیلمش ابا داشتم... نمی خواستم که ببینم! نمی خواستم صورت ها و دست ها و پاهایشان را ببینم! نمی خواستم رقص آن جذامی را ببینم! نمی خواستم آرایش کردن یک عروس جذامی را ببینم! نمی خواستم وقتی که صورتش به طرز فجیعی خورده شده بود و چشم هایش کوچک کوچک و روبه کوری ببینم که خط چشم می کشید که شب عروسیش است... که باید زیبا به نظر برسد. نمی خواستم آن خانه ی سیاه را ببینم!
قرار شد جلسه ی بعد فیلم خانه ی سیاه است را آقای بیگدلی بیاورد که ببینم! رأی گیری کرد بین خانه سیاه است و مستندی که خودش فیلمنامه نویسش بود! همه به خانه سیاه است رأی دادند و من از ترسم به مستند بیگدلی!
جلسه بعد امروز بود! بهانه داشتم که نروم! ساعت قبلش استخر و خستگی و بعدش هم میهمانی و آماده شدن. پس بهانه داشتم! لااقل برای خودم که از ترس نیست که نمی روی...
می ترسیدم که باز هم اشک ها و اشک ها و اشک ها! باز تب ها، هذیان گویی ها می ترسیدم که برای دیدنش آماده نباشم
اما... به کلاس رفتم! به کلاسی که حالا برایم شده بود کابوس! باز هم دیر رسیدم! روی صندلی نشستم و محو حرف های استاد که چشم هایم به جای خالی تلوزیون افتاد. به جای خالی ویدئو سی دی و گونه هایم منقبض شد و لبهایم هرکدام به طرفی رفتند و ناخودآگاه لبخند زدم... یک لبخند رضایت آمیز که هی فلانی تو نترسیدی!!!!! آمدی، اما شانس با تو بود... امروز فیلم در کار نیست!
در کلاس باز شد با خودم گفتم برای یک بار هم که شده بعد از من هم کسی دیر آمده... اما نه! سرایدار بود، تلوزیون به دست! تلویزیونی که مثل پتک ضربه اش را روی سرم حس کردم! حس که نه درد کشیدم! همه چیز مهیا بود... غیر از من!
خانه سیاه است! رقص مرد جذامی! کلاس درس! صدای بچه ها که ناباورانه صورت هایی داشتند له شده! که باید خدا را برای دست ها و پاهایشان شکر می گفتند. دست ها و پاهایی که بیشتر به چوب خشک می مانست! که باید می دانستند دلیل قدر دانی از خدا برای پدرها و مادرهای نداشته شان! مردی که سیگار می کشید دودها را از بینی بدون غضروفش خارج می کرد. تنها دو سوراخ! زنی که بچه اش را به پشت بسته بود. زنی که هنوز زیبایی اش از پشت چهره ی لهیده اش خودنمایی می کرد! زن دیگری که موی سیاهش رنگ شب داشت، شب! شانه شان می کرد! تنها سیاهی موی او بود که می دیدیم! صورتش را برگرداند! مثل نقاشی های کودکی هایم بود...!
روزشمار، روز شمار، روزشمار. روز ها سر نمی آمدند!
یک قطره اشک هم نریختم! زبانم هم بند آمده بود چه برسد به آن که هذیان بگویم! منگم! گیج و منگ! به دست ها و صورت ها نگاه می کنم! هردستی که ببینم و هرصورتی که باشد!
زبانم بند آمده است! دستانم را می بینم! بی اختیار بالا می برمشان! صورتم را لمس می کنم!
جذامی شده ام! فکرم رفتارم حرف هایم! فقط صورت و دست هایم مصون مانده اند!