می خواند... همین جور می خواند، فکر دل صاحب مرده ی بنده را هم نمی کند. انگار همه ی غم ها ی عالم را در صدایش جا گذاشته اند. مادرم را می گویم.
وقتی می خواهد برره ای صحبت کند لهجه اش عجیب تهرانی می شود از آن تهرانی هایی که با عرض پوزش می گویند کج! آدم کیف می کند. پدرم را می گویم.
می رود کلاس، سرش را گرم کرده، یعنی در این آفتاب سرش داغ کرده! با دلسوزی بهش نگاه می کند. فکر کنم مرضی گریبان گیرش است و بهش نمی گوید! از عقبه و سبقه اش می پرسد! بعد با افسوس سرش را تکان می دهد. خدا به خیر بگذارند بد جور نگرانش هستم. خودم را می گویم!