لابه لایِ لای لایِ دل

و ندا آمد لب بسته بپوی "سپهری"

لابه لایِ لای لایِ دل

و ندا آمد لب بسته بپوی "سپهری"

من می نویسم

ای یار, ای قدیمی ترین یار

آن شراب مگر چند ساله بود؟! 


باز هم لحظات سکر آوری ست که طی می کنم
دوباره برگشتم؟ نمی دانم؟!
شاید دلم تنگ شده بود برای غر و لندهایی که می کردم!
تعطیل کردم که مجبور نباشید غم نامه هایم را هر روز بخوانید! یک جور اختیار اجباری
شاید دیگر دلم برای دلتان و ذهنتان نسوزد که بیایید و ذکر مصیبت هایم را بخوانید، چون تصمیم گرفته ام دلم فقط برای خودم بسوزد...
نه نمی سوزد که جزغاله می شود و بعد شعله می کشد و بعد هم خاموش...
آخ که این چند وقت چه قدر دلم خواست بنویسم و اگر نوشته بودم حتما یکی از بهترین پست هایم می بود وقتی می فهمیدم که همه از اول اول زندگیشان یکه افسانه شخصی داشتند و من نداشتم
وقتی می فهمیدم که هیچ وقت به قول هدایت در کیف های دیگران شریک نبوده ام و همیشه یک جور احساس بد بختی جلویم را می گرفت
وقتی می فهمیدم که کوچک فکر می کنم و بنابراین کوچک می فهمم
وقتی می فهمیدم که می خندم قهقهه می زنم و مست می کنم اما دوزاریم می افتاد در خماریم صدای هق هق گریه هایم را با قاه قاه ی خنده هایم اشتباه گرفته ام
یک تلنگر کوچک...
اصلا به من چه که از پست هایم برداشت دیگری می کنی و ناراحت می شوی؟! من می نویسم اما تو را به خدا ناراحت نشو!!!!!!!!!
تو را به خدا من را پیچیده فرض نکن... ساده ام مثل نوشته هایم!

ممنون از کسی که به من تلنگر زد با این که مرا نمی شناسد حتما یک روزی بهش می گویم اما فعلا هنوز زود است... خیلی زود!

برای امشب همین قدر بس است راستی معذرت...  


صد بار تو را گفتم کم خور دو سه پیمانه!