ساعت
چهار قرار بعداز ظهر روبه روی در دبیرستان... با مهشب ساعت چهار و ربع بود رسیدیم.
مطمئن بودیم که اگه هیشکی نیاد لااقل الهه و محبوبه که ما رو هم خبرمون کردن تشریف
می یارن، اما خب نه اون دو نفر اومدن (که چند ساعت قبل قرار گذاشتن) نه اون بیست و
چهار نفر که دو سه سال قبل... کنار مادی نشستیم و یه کم منتظر موندیم... سه ربعی
می شد. یه گروه دیگه هم بودن که 8/8/88 قرار گذاشته بودن (سال بالایی ما) تا ما اونجا بودیم چهار پنج تایی شده بودن... ناامیدانه
و با نگاه غبطه گرانه ای به این گروه با معرفت راهی خونه شدیم توی راه نم بارون زد و تا جایی که از مهشب جدا شدم باهاش زیر
بارون قدم زدم. مهشب اصرار کرد که برم خونه اشون اما خب پکر بودم و بی حوصله! فکر
کنید کسی بدقولی کرده باشه عصر جمعه هم باشه بارون هم زده باشه (گفتم تا حالا از
بارون بدم می یا؟ این جوری نبودما اما خب این جوری شدم، دوره زمونه است دیگه، آدما
رو تغییر می ده) بنده هم با تمام این اوضاع تهنایی راهی رو که پنج دقیقه ای می شد
سرو تهش رو به هم رسوند، یه نیم ساعتی زیر بارون قدم زدم و رسیدم خونه...
پ.ن: به زیر نم نم بارون تو خیابون؟! اندی بود دیگه؟ یادش به خیر اون روزا از اینا گوش می کردیم و زیر بارون یه چند ساعتی رسماْ موش آب کشیده می شدیم