لابه لایِ لای لایِ دل

و ندا آمد لب بسته بپوی "سپهری"

لابه لایِ لای لایِ دل

و ندا آمد لب بسته بپوی "سپهری"

بغض بیخ گلو

      

 

 

لبالب خامشی 

پندارم از آن است  

که راهم تنگ و باریک است  

صدایم خامش و مبهم  

که این تشنه به کام هیچ دریا نیست 

شب است و بس دراز است این 

و گویی این چنین بخت من از خوابش به بیداری نمی پاید 

شبی بی نور و ظلمت پوش 

واین شیون کجا دارد که چندی باز بیاساید 

می خواهم

که هر چه کین و نفرت هست  

به دست باد بسپارم  

که تا شاید فراموشی 

کند چاره به این بیچاره ی گم نام 

ولیکن کوششم بی فایده 

بادی نمی آید