لبالب خامشی
پندارم از آن است
که راهم تنگ و باریک است
صدایم خامش و مبهم
که این تشنه به کام هیچ دریا نیست
شب است و بس دراز است این
و گویی این چنین بخت من از خوابش به بیداری نمی پاید
شبی بی نور و ظلمت پوش
واین شیون کجا دارد که چندی باز بیاساید
می خواهم
که هر چه کین و نفرت هست
به دست باد بسپارم
که تا شاید فراموشی
کند چاره به این بیچاره ی گم نام
ولیکن کوششم بی فایده
بادی نمی آید