لابه لایِ لای لایِ دل

و ندا آمد لب بسته بپوی "سپهری"

لابه لایِ لای لایِ دل

و ندا آمد لب بسته بپوی "سپهری"

داستان همیشگی

چه قدر از آدم هایی که ادای کرها را در می آورند بدم می آید. گوششان هم خوب می شنود ها، اما از قصد چوب پنبه ای بادست راست و چپشان در گوش هایشان فرو می برند.  

چه قدر از آدم هایی که ادای کورها را در می آورند بدم می آید. دست چپشان را روی چشمشان می گذارند و با دست دیگرشان کسانی را که به عمل قبیهشان اعتراض می کنند خفه می کنند. اینها هزار اتفاق هم جلوی چشمهاشان بیافتد هیچ اعتنایی نمی کنند. اصلا ادای مرده ها را در می آورند که رفیقشان را جلوی چشمشان به هزار تکه ی مساوی تقسیم کرده اند، اما آنها از ترس مردن ادای مرده ها را در می آورند. می گذرد و می گذرد و آخر هم این قدر ادا بازی در می آورند که بوی تعفنشان همه جا را می گیرد!یکهو می فهمند که انگار راستی راستی مرده اند و خودشان خبر ندارند...