-
الوعده وفا!
سهشنبه 24 شهریور 1388 01:24
اولین عکسی که از آقای شاپور دیدم: (کتاب "اولین تپش های عاشقانه ی قلبم" فروغ) (همان که میگفتم اگر امروز بود پیشانی هاشان را به جای سرشان به هم می چسباندند به جای زل زدن به دوربین به هم زل می زدند) عکسی که در کتاب "قلبم را با قلبت میزان می کنم" "کاریکلماتور" آقای شاپور دیدم: به من حق بدهید...
-
کاغذ سفید
شنبه 21 شهریور 1388 20:02
تو آمدی و خاطرات خاک خورده را ورق زدی... دیگر تمام شد آن زمان که باید گفت: به انتظار تصویر تو این دفتر خالی تا چند ... تاچند ... ورق خواهد خورد ؟ (شاملو) دفتر را بسته ای یا؟
-
وقتی خدا دعایش را مستجاب کرد
پنجشنبه 19 شهریور 1388 23:24
همه امشب ورد استغفرالله رو به زبون میارن و از گناه های کرده و نکرده اشون پشیمونن... خوشا به حالشون... همه امشب... همه ی همه امشب... همه ی آدما امشب... خوشا به حالشون من چی بگم که دلم خالیه؟ دریغ از... و چه قدر بده که حس کنی هیچی نباشی... و اشک بریزی به این حال زار و نزارت! که مصیبتش رو بیشتر از گناه های کرده و نکرده...
-
آهای سنگفروش!
چهارشنبه 18 شهریور 1388 20:38
هه! از آن دنیای شعر و شاعری و میگساری و هزار معشوقی کارت رسیده است به سنگفروشی...؟! تعجبی هم ندارد! یادت هست؟ تو از همان اول هم سنگفروشی می کرده ای! دل سنگت را می گویم، به حراج گذاشته بودی اش...! پ.ن: تعجب نکنید اگر باز هم نامفهوم بود بگذارید به حساب آن که در ادامه ی پست قبل گفته بودمش، دلم نیامد بگذارم، اما گذاشتم...!
-
اســـــــــــــــتاد!!!
سهشنبه 17 شهریور 1388 23:54
استاد مهربون استاد مهربون استاد مهربون استاد مهربون . . . استاد خوب مهربون. پ.ن: شرمنده اگه چیزی متوجه نشدید پ.ن۲: یامین
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 16 شهریور 1388 23:56
-
حس روز
یکشنبه 15 شهریور 1388 13:07
آن مرد آمد آن مرد زیر باران آمد او بی چتر آمد خاموش نوشت: چتری برایش نساز که این کار بسیار بسیار...
-
فری اسپیس
جمعه 13 شهریور 1388 00:24
وقتی کسانی را از زندگی ات دلیت می کنی تازه می فهمی که چه قدر فضا داشتی برای دوست داشتن و از نفرت پرش کرده بودی :)
-
شاید حذف شود!
پنجشنبه 12 شهریور 1388 00:03
آخ که این فراموشی چه نعمت بزرگی است فراموش کردن یک روز سخت سخت سخت که وقتی به یاد می آریش تنها 10 دقیقه باقی باشد تنها 10 دقیقه مجال برای اشک ریختن تنها 10 دقیقه که در این دقایق هیچ کاری نمی توانی جز آن که به اندازه ی تمام روزی که گریه نکرده ای اشک بریزی به اندازه ی تمام روزی که بغض داشتی و نمی دانستی برای چه به پهنای...
-
چه دیر٬ چه دیر!
چهارشنبه 11 شهریور 1388 22:51
دلم عجیب هوای... دلم با خودم... دلم را برمی دا... کاش وقتی برای برگشتنت دعا می کردم می آمدی (از همان راه دور) و بربر توی چشم هام زل می زدی و باصدای بلند فریاد* می کشیدی: "من این قدر ها هم احمق نیستم تا در جواب کسی که می گوید "خداحافظ" بگویم "سلام" " *تلفن راحت تره یا فریاد؟ پناهی حسین
-
چه دیر٬ چه دیر!
چهارشنبه 11 شهریور 1388 22:51
دلم عجیب هوای... دلم با خودم... دلم را برمی دا... کاش وقتی برای برگشتنت دعا می کردم می آمدی (از همان راه دور) و بربر توی چشم هام زل می زدی و باصدای بلند فریاد* می کشیدی: "من این قدر ها هم احمق نیستم تا در جواب کسی که می گوید "خداحافظ" بگویم "سلام" " *تلفن راحت تره یا فریاد؟ پناهی حسین
-
چه دیر٬ چه دیر
چهارشنبه 11 شهریور 1388 22:51
دلم عجیب هوای... دلم با خودم... دلم را برمی دا... کاش وقتی برای برگشتنت دعا می کردم می آمدی (از همان راه دور) و بربر توی چشم هام زل می زدی و باصدای بلند فریاد* می کشیدی: "من این قدر ها هم احمق نیستم تا در جواب کسی که می گوید "خداحافظ" بگویم "سلام" " *تلفن راحت تره یا فریاد؟ پناهی حسین
-
یک عمر برای این که قلبم بخوابد لالایی گفته ام
سهشنبه 10 شهریور 1388 13:39
رایان می گوید: "نکنه روزه بردتت که آپ نمی کنی" آره والله اگر بخواهم این روزها آپ کنم به منوال پایینی ادامه پیدا می کند تا 20 روز دیگر روز اول: من گرسنه ام روز دوم: چه قدر گرسنه ام روز سوم: خیلی گرسنه ام . . . . روزnام: از زور تشنگی گرسنگی را از یاد برده ام الی آخر (این آخری هم برای تنوع بود) چشمتان روز بد...
-
کاریکلماتور
دوشنبه 9 شهریور 1388 00:21
عذر تاخیر تا کتاب را دوباره گیر آوردم کمی دیر شد (یادتان اگر باشد یادداشت نکرده بودم) فعلا اینها را داشته باشید تا بعد به حال آبی اشک می ریزم که تشنه تر از ماهی ست نوزاد پشه به عروسک نیش می زد وقتی نوبت مرگم رسید عزرائیل خودکشی کرد بایک دست پرنده را محفوظ و با دست دیگرش بادبادک هوا می کرد پشه مهربان وقتی نیشم می زند...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 1 شهریور 1388 23:39
نگران فردا مباشید... مشکلات امروز برای امروز کافی ست. پ.ن: این رو هم بگذارید به حساب پیام
-
پرویز شناسی ۳
پنجشنبه 29 مرداد 1388 01:00
خلاصه... خلاصه که نه, حسابی سرتان را به درد آوردم با این حرف ها. البته اگر تا الآن حوصله تان سر نرفته باشد و ول کن ماجرا نشده باشید بنده عاداتی دارم که مختص خودم است. این که وقتی کتابی دستم بیاید و زیاد نشناسم نویسنده را به دنبال مقدمه نمی روم که می دانم اگر این نویسنده آدمی آبکی باشد, مقدمه اش از خودش و کتابش آبکی تر...
-
من یک سوسکم
چهارشنبه 28 مرداد 1388 12:20
بعضی از داستان ها را که می خوانی, احساس می کنی یک شبه, چند سالی بزرگ شدی, مثل مسخ اثر کافکا
-
پرویز شناسی2
سهشنبه 27 مرداد 1388 00:36
آقا زد و شدم کنکوری مثلا می خواستم خیر سرم درس بخوانم و بشوم جزو تاپ تِن کنکوری ها (این تاپ تن را از کتاب "بی وتن" امیر خانی یاد گرفته ام) تازه نامبِر وانش هم باشم (این هم از امیر خانی بود!) خلاصه در این یک سال تنها کاری که نکردم درس خواندن بود و تا دلتان بخواهد در این کتابخانه هایی که می رفتم تا مثلا درس...
-
پرویز شناسی ۱
یکشنبه 25 مرداد 1388 00:51
می خواهم بگویم پرویز کیست و چرا باید جمله اش را بخوانید زیر لابه لای لای لای دل! (همچین می گویم می خواهم بگویم کیست که اگر کسی نداند فکر می کند چند سالی را با این آقا رفیق و همزاد بوده ام و مثل فروغ دل پری از خاطراتش و شناختش دارم!) به هر حال قصه ی آشنا شدن من با آقای شاپور وقتی بود که کتاب "اولین تپش های عاشقانه...
-
سپاس و درود برشما
شنبه 24 مرداد 1388 13:43
شابلوط عزیز از من خواست که بگویم این آقای پرویز شاپور اصلا کیست که جمله ی قصارش را سردر وبلاگم گذاشته ام؟ خب این جوری که نخواست، اما من دوست دارم یکی بیاید و از من این جوری سوال کند که ای خاموش خودبزرگ بین، اصلا تو که خودت این همه جمله های قشنگ قشنگ داری چرا برداشته ای جمله ی شاپور را گذاشته ای این جا که آدم فکر کند...
-
باید خواند و شنید و اگر عرضه داشت زیرش زد+
جمعه 23 مرداد 1388 00:34
قسم دروغ که پنیر نیست همین جوری می خوری! لااقل در دلت بگو که دروغ گفتم, مطمئن باش فقط من هستم که می شنوم!* ............... همه پشت سرشان چشم دارند و من گوش از این گوشی که هرچه پشت سرم می گویند می شنود خسته شده ام می خواهم بکنمش بیاندازمش جلوی سگ! .............. بازی بازی با صدای خاموش هم بازی, هی فلانی جرزنی کردی!...
-
تو خالی.
پنجشنبه 22 مرداد 1388 00:12
به نیمه ی پر و نیمه ی خالی نگاه می کنم! به نیمه ی پر , بلند می شوم و جلوی آینه می روم و بیشتر از هر روز آرایش می کنم و می خواهم راه بیافتم... دسته کلید را روی پیشخون جا گذاشته ام! برش می دارم, چشمم می افتد به لیوان نیمه ی خالی اش... جلو می روم. دستمالی برمی دارم و وحشیانه به جان صورتم میفتم... . . . پی نوشت: اگر از من...
-
بچه مثبت ها نخوانند ;)
چهارشنبه 21 مرداد 1388 00:32
گاهی بعضی ها صبح ها که از خواب بیدار می شوند, اگر به آینه ی اتاقشان نگاهی نمی اندازند لااقل برای فضای حاجات هم که شده از کنار آینه ی دستشویی که می گذرند, باید, وقتی می گویم باید, یعنی باید به چشم های خود برای چند لحظه ای هم که شده خیره بشوند و بعد صدای عرعر از دهان مبارکشان خارج کنند و بعد از این که چند باراین کار...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 18 مرداد 1388 15:28
وقتی کسانی را از زندگی ات دلیت می کنی تازه می فهمی که چه قدر فضا داشتی برای دوست داشتن و از نفرت پرش کرده بودی :)
-
هذیان می گویم جدی نگیرید!
یکشنبه 18 مرداد 1388 14:02
خودم را به لحظه های بودنش عادت داده بودم! چه توقعی وقتی میان من و او سال ها فاصله هست؟! سال ها میان رسیدن دو صدا به هم که شاید سلام باشد و شاید چیز دیگری؟! اصلا ببینم فکر می کنید هنوز دوست داشته باشد که بگوید سلام بعد از آخرین سلام گفته و نگفته شده اش؟! وسط سلامش پریدم... مست بود مست مست!!! (من احمق نمی فهمیدم!) تولدش...
-
:( => D:
یکشنبه 18 مرداد 1388 02:08
دوست داشتم به پهنای صورتم اشک می ریختم برای حماقت های نوع بشری! اما خودم هم یکی از افراد همین نوع هستم! پس اشک نمی ریزم برای کارهای آبکیم, قهقه می زنم! بیایید همه با هم قهقهه بزنیم! این جوری بهتر است.... لا اقل انواع دیگر فکر می کنند که این حماقت هایمان آزار دهنده نیست!!!!!!!!!
-
بادام تلخ
جمعه 16 مرداد 1388 14:16
بهترین بادام را می خوری. از شیرینی, اولی را نجویده دومی را به دهان می بری, بعد سومی و چهارمی و... مثلا به دهمی که می رسی دهانت پر از بادام های شیرین و خوشمزه است که زیر دندانت تلخی را می فهمی! تا می آیی به داد خودت برسی این تلخی به همه ی شیرینی ها ریسیده و کاری غیر از با عرض پوزش بالا آوردن برایت باقی نمی مامند! حتی...
-
مهشب جان نخوان!
پنجشنبه 15 مرداد 1388 14:56
عیدتان مبارک وقتی می گویند امام زمان می آید خنده ام می گیرد وقتی می گویند نزدیک است با خودم می گویم شاید دیکشنری ذهنشان نزدیک را برایشان معنی نکرده است وقتی می گویند... شما که غریبه نیستید, شاید ایمانم را ... وقتی مثلا مردان خدا خودشان به جان هم می افتند و خودشان را لت و پار می کنند و به نام اسلام می زنند و می خورند و...
-
در دلم می گویم
چهارشنبه 14 مرداد 1388 15:03
هر چه قدر هم که خودت را به آن راه بزنی باز هم مریدت می مانیم... راستی یادت هست که زمانی آدرس کوچه علی چپ را از من می خواستی؟! گمت کرده ام! گم شده ای!!!!!!!!!! مثل آن که کوچه اش پر پیچ و خم بوده. کاش جوابت را نمی دادم!
-
وای برما زیراکه روز به زوال نهاده است و سایه های عصر دراز میشوند
دوشنبه 12 مرداد 1388 23:06
دوسال گذشته فیلم نامه "خانه سیاه است" اثر فروغ را خواندم . تا چند روز به هذیان گویی رسیدم! تمام شب را به پهنای صورتم اشک ریختم و نیمه شب از خواب می پریدم... تأثیز گذار بود! تا دوسال از دیدن فیلمش ابا داشتم... نمی خواستم که ببینم! نمی خواستم صورت ها و دست ها و پاهایشان را ببینم! نمی خواستم رقص آن جذامی را...