-
نه
پنجشنبه 28 آبان 1388 10:09
دائم در گوش آدم زمزمه می کنند که جرات نه گفتن را داشته باش! آدم جرات گفتنش را دارد اما اطرافیانش جنبه ی شنیدنش را ندارند!!!
-
از پایین به بالا برسید! باید به بالا برسید!!!همشان از فروغ بود!
چهارشنبه 27 آبان 1388 23:36
و این صدای سوتهای توقف در لحظه ای که باید باید باید مردی به زیر چرخهای زمان له شود مردی که از کنار درختان خیس میگذرد
-
زبانت هم نمی گرفت!
چهارشنبه 27 آبان 1388 23:11
چه مهربان بودی ای یار ای یگانه ترین یار چه مهربان بودی وقتی دروغ میگفتی
-
صبور باش و سربه زیر و سخت تا صبور و سنگین و سرگردان!
چهارشنبه 27 آبان 1388 22:58
چگونه میشود به آن کسی که میرود این سان صبور سنگین سرگردان فرمان ایست داد چگونه میشود به مرد گفت که او زنده نیست او هیچوقت زنده نبوده ست
-
پیشنماز
یکشنبه 24 آبان 1388 22:49
آمد درست زیر شبستان گل نشست دربین آن جماعت مغرور شب پرست یک تکه آفتاب نه یک تکه از بهشت حالا درست پشت سر من نشسته است "چادر نماز گل گلی انداخته به سر" افتاده از بهشت بر این ارتفاع پست این بیت مطلع غزلی عاشقانه نیست این چندمین ردیف نمازی خیالی است گلدسته اذان و من های های های الله اکبر و انا فی کلِّ واد ......
-
بی من
پنجشنبه 21 آبان 1388 22:31
به بودنم عادت کرده اند و نبودنم را محال می دانند ساده است اثباتش برای من! اثبات نبودنم را می گویم! لااقل ساده تر از دست و پنجه نرم کردن با روزمرگی ها و خستگی ها و انجام کارهایی که هیچ علاقه ای به آن ها نداری! به بودنم عادت کرده اند اگر نه که نبودنم را محال نمی دانستند! چنان که سهل است بگویمشان نبود من مثل یک چشم برهم...
-
مرا...
دوشنبه 18 آبان 1388 23:15
قصه نیستم که بگویی نغممه نیستم که بشنوی یا چیزی چنان که ببینی یا چیزی چنان که بدانی من درد مشترکم مرا فریاد کن احمد شاملو
-
یکی بود یکی نبود!
جمعه 15 آبان 1388 23:19
ـ خدا را چه دیدی؟! ـ من اصلا خدا را ندیدم... پ.ن: شاید هم ندیده ام!!! *درخواستی بود برای مه شب که می گفت چرا آپ نمی کنی!!! شاید هم مهشب...
-
کمبود زیادبود مثل روخدونه :)
سهشنبه 12 آبان 1388 22:57
من می دونم که یه جای کار داره می لنگه یه چیزی کمه یا نمی دونم زیادی زیاده یا اصلا شاید همه چیز نباید این جوری باشه که هست یه جور ناجوریه که هیچی جور نمی شه که من اون چیزی که خودم می خوام نیستم یا بهتره بگم خودم نمی دونم چی می خوام باشم ولی هرچی هستم اینی که هستم نمی خوام باشم!!! خیلی دوست دارم یه روز مردونه با خودم...
-
دیدارهای دوباره ۲
شنبه 9 آبان 1388 23:45
ساعت چهار قرار بعداز ظهر روبه روی در دبیرستان... با مهشب ساعت چهار و ربع بود رسیدیم. مطمئن بودیم که اگه هیشکی نیاد لااقل الهه و محبوبه که ما رو هم خبرمون کردن تشریف می یارن، اما خب نه اون دو نفر اومدن (که چند ساعت قبل قرار گذاشتن) نه اون بیست و چهار نفر که دو سه سال قبل... کنار مادی نشستیم و یه کم منتظر موندیم... سه...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 8 آبان 1388 23:39
صبح با بد قولی مهشب راهی شدم... دور و بر هشت بود که رسیدم! یه ده دقیقه ای الافی و بعدش بهناز (دیشب باهاش تماس گرفته بودم) اومد... بعد از خوش و بش و چه خبر و کجا بودی و هستی و ازدواج کردی نکردی و از این حرفا، مهتاب (مهشب باهاش تماس گرفته بود) هم با ماشین (دوقدم راه رو با ماشین اومده بود «آیکون خاموش داره از حسودی می...
-
دیدارها ی دوباره
پنجشنبه 7 آبان 1388 22:19
8 سالِ گذشته بود !!! تو حیاط مدرسه (راهنمایی بودیم) دور هم جمع شده بودیم و با بچه ها قرار گذاشتیم که ۸۸/۸/۸ همگی دور هم جمع بشیم... مونده بودیم سر ساعت که چه ساعتی... گفتیم همون ساعت هشت باشه که قاطی پاطی نکنیم٬ حالا بنده می فرمودم ۸ شب، یه سری از بچه ها می گفتن نه ۸ صبح! بندگان خدا فکر می کردن همون دختر دوازده ساله...
-
آدم ها کیک نیستن که تقسیم بشن
سهشنبه 5 آبان 1388 20:51
اگر آدمها را به دو دسته تقسیم کنی، همیشه یک نفر دسته ی اول است، یک نفر دسته ی دوم و پنج میلیاردو نهصد و نود و نه میلیون و نهصدو نود نه هزار و نهصد و نود هشت نفر دیگر دسته ی سوم . . . . . . – گزینه ی هیچ کدام -
-
خاموش
سهشنبه 5 آبان 1388 20:49
شاید اگر زودتر می آمدی برایت یک چراغ می آوردم تا خاموش را بهتر ببینی... شاید اصلا برای همین است که تنها خاموشی هایم را دیدی...
-
مثل چای خشک
دوشنبه 4 آبان 1388 20:50
گذشتم از همه چیز، گذشتم از گذشته هایی که آمدند و نماندند گذشتم از همه ی آن چه می شد که بماند هربار که به یادش میافتم، هربار... هزاربار... هزارهزار بار... خودم از خودم تعجب می کنم، کار شگفتی ست، آغوشش را برای نفس هایت باز می کند و تو به جای همه ی آن نفس های نکشیده، روی صورتش بالا می آوری و ترکش می کنی... تو به جای همه...
-
زنده زنده به گور می روی
پنجشنبه 30 مهر 1388 21:02
مرده را هرگاه از قبر در بیاوری گندیده است... پیام اخلاقی: اگر خواستی چیزی را دربیاوری٬ ماهی ها را از آب سوا کن٬ نه آن که زنده به گورها را از قبر
-
کلاس بییییب
پنجشنبه 23 مهر 1388 00:23
شاراد یک پست دارد که با خواندن این پست مجبور شدم این یکی پست را بنویسم (پست در پست است دیگر): پرده های کلاس را کشیده بودند. تنها نور در اتاق نور مونیتور بود! همه به عکس (...) خیره شده بودند. ردیف آخر نشستم تا روی بچه ها و عکس العملشان اشراف داشته باشم: تنها کلاسی که هیچ کس با هیچ کس کلامی حرف نمی زد (البته گاهی دو...
-
...؟!
یکشنبه 19 مهر 1388 19:54
علامت سوال را که می گذارم بدون تعجب٬ خودم را باید برای روزگار تعجب و غیرقابل باور آماده کنم. وقتی حرف هایی هست برای گفتن اما کلمه ای برایش پیدا نمی شود و فکر می کنم این حس را هیچ کس تجربه نکرده است٫ و فقط من٫ شاید برای لحظه ای حسش کرده ام -اگر نه که تابه حال کلمه ای برایش ساخته بودند- آن وقت است که مجبور می شوم دچار...
-
حساب بی حساب
پنجشنبه 16 مهر 1388 22:29
"وقتی خودمانی شدیم آن وقت است که باید فلنگ را بست و در رفت، که اگر در نروی آخرش کار به جاهای باریک می رسد یا آن که برایش تکراری می شوی و می روی پی کارت" این طرز فکر من است که تا الآن هیچ کس را، هیچ کس هیچ کس هیچ کس را ... حتی اگر دستش گهگاهی بوی سیگار بدهد و حتی اگر صدایش از آن صداهایی باشد که لنگه ندارد، و...
-
آنفولانزا
چهارشنبه 15 مهر 1388 21:04
گلودرد شدید گرفته ام! مماخم هم که دائم راه می رود! سرم در حال انفجار است... زیر پتو هستم و هنوز می لرزم! همه ی اینها در عرض نیم ساعت اتفاق افتاده! فکر کنم آنفولانزای نوع A گرفته ام! طرف من نیایید، ویروسی می شوید!!! پی نوشت: با این حال و اوضاع بلک کتس گذاشته ام و یواشکی نی ناش ناش هم می کنم
-
سهراب
چهارشنبه 15 مهر 1388 20:40
سهراب می گوید مادرش گفته چهارده مهر وقتی صدای اذان ظهر را می شنیده به دنیا آمده! همه می گویند امروز! خودش مانده است بین این دو روز٬ چه برسد به ما! به هر حال بهانه ای ست برای به یاد آوردنش! روحش شاد و تولدش مبارک :)) شعر نوشت: -آری ما غنچه ی یک خوابیم -غنچه ی خواب؟ آیا می شکفیم؟ -یک روزی٬ بی جنبش برگ تبریک نوشت: امروز...
-
آهای صابخونه!
دوشنبه 13 مهر 1388 22:54
نمی دونم چمه! فقط اینو می دونم که یه چیزی هست توی گلوم که نمی ذاره نفس بکشم یه چیزی هست توی مخم که نمی خواد فکر کنم فکر کنم این جایی که می گن خونه ی خداس و باید طوافش رو کرد دل منه!!!!!! آخه خورد شده٬ داغونه! فقط هر چی می گردم صاحب خونه رو پیدا نمی کنم! آخر ای ماه چه می تابی؟ آه چهره ی مرده تماشایی نیست تصویر نوشت:...
-
لالایی دلتنگی
یکشنبه 12 مهر 1388 00:54
یه مثل عربی هست که می گه: "خدا نمی توانست همه جا باشد٬ از این رو مادر را آفرید! " پی نوشت: نایری می گوید: "بچه ننه شده ای!" یعنی آدم هرچه بزرگتر شود بچه ننه تر می شود؟!
-
نه خسته!
جمعه 10 مهر 1388 00:39
رایان خسته رایان شاید دلش شکسته! براش یه هدیه دارم: می دونم عاشق دلیفینه! همیشه سرزنده باشی
-
می خواستم بعد از چندی حذفش کنم٬ انتشار نیافته حذف شد!
یکشنبه 5 مهر 1388 00:22
پستی نوشتم اما انتشار نیافت! گفتم شاید نشاید این حس کذایی را در میان نهادن! فعلا متن پایین را داشته باشید که بی ربط بی ربط به حسم است تا...: "وضع و حال مردمان تنگ فکر به وضع و حال بطری های تنگ دهان می ماند که هرچه کمتر در خود داشته باشند با سر و صدای بیشتری آن را به خارج می ریزند" پروفسور پوپ
-
من شاکیم.
جمعه 3 مهر 1388 21:27
یک چیزی می گویم ولی شما باور نکنید!!! گاهی بعضی از آدم ها چنان در حماقت هایشان غرق می شوند که آدم بدجنسی اش گل می کند و می خواهد تا ابد در حماقتشان باقی بمانند! توضیح نوشت: شده است حکایت ش.خ! چنان آدم باصفایی بود که آدم دوست داشت ساعت ها بنشیند و با او بگپد ولی از وقتی با یک آدم خودخواه خودپرست دوست شده٬ آدم دلش می...
-
سرتاسر مطلق
چهارشنبه 1 مهر 1388 17:01
... خوب است وقتی تنی از تنی و قلبی از قلبی و روحی از روحی...بر آمدن ... عقب تر ها اما... آن عقب ها بی گمان بیست سال پیش تنی از تنی رها شدن از تنی پیوسته نه ماه و نه روز و نه ساعت! ادامه مطلب
-
فردا روز بزرگیست و امشب بزرگتر!
سهشنبه 31 شهریور 1388 20:39
خواستم در رسای امشب و فردا پست بلند بالایی بنویسم اما خب یک بار گفته بودم و بار دیگر می گویم، دستم به نوشتن نمی رود!!! فقط همین که: می گویند دختر که رسید به 20 باید به حالش... بگذریم! بیایید همگی امشب به حال من بگرییم.همین یک امشب اشک هایتان را به من قرض بدهید!!!!
-
درددل یا درد گِل
پنجشنبه 26 شهریور 1388 19:35
خدا رو شکر تونستم گیرش بیارم و یه روز دیگه روش کار کردم و چند ثانیه (خدا وکیلی راست می گم) قبل از اعلام نمره تحویلش دادم... مرسی از دلگرمی همگی راستی عیدتون هم مبارک چه آدم مشکل داری مثل من از سر صبح تا دم غروب پشت کامپیوتر می شینه و تموم هم و غمش رو میذاره سر یه برنامه و تازه هر دفعه هم که خسته شد به جای استراحت می...
-
دستم به نوشتن نمی رود اما باید نوشت
چهارشنبه 25 شهریور 1388 00:25
تمام شد تمام داشتن هامان همه چیز را از دستمان گرفتند اعتقاد و اعتماد را و تمام به دست آورده هایمان را... دیگر تمام شد این سوگ نامه نیست اعترافات فریب خوردگانی ست که باور ندارند فریب خورده اند تمام اعترافاتی که از روی ناباوری به زبان نمی آورند باید برایشان به زبان آورد تصویر نوشت: کار پرویز شاپور است